اعتصاب در جهنم
ناصر آقاجری: همه چیز قابل تغییره البته اگر بتونیم بسترشو آماده کنیم. حالا تو این قدر توی ذهن ت پیش تر نرو، برای اون هم میشه کاری کرد مهم اینه که اول از اینجا و از خودت برای تغییرشروع کنی. به اونا بگو در اون دنیا بوی گند وتعفن و شبانه روز پای کوره آتیش جون کندن نداره. مثل دنیای خاکی ما که اوقات فراغت اندیشیدن را از ما گرفته بودن…
انبوه بزرگی از مردگان با کفن های پاره پوره و خاک آلود از گذشته ی خیلی دور تا به آن روز، از برزخ رو به سوی بهشت در حرکت بودند. همگی برای ورود به بهشت تنها یک مشکل کوچک در راه داشتند تا به آرمان شان، وعده ی شیرین آسمانی که همه مذاهب امید رسیدن به آن را به خیل هوادانشان مرتب تکرار و وعده داده بودند، وارد شوند. می باید از روی پل معروفی که زردشتی ها چند هزار سال پیش ازمسلمانان و دیگر مذاهب آن را پل “چینود” می نامیدند و به قول برخی مذاهب از مو بارک تر و از تیغ برنده تر است عبور کنند. آن هم در حالی که آتش جهنم و شکنجه های رعب انگیز آن، در زیر پای شان وحشت ایجاد می کرد تا در آن سوی پل وارد بهشت آن آرمان و آرزویی که هزاران سال نسل های مختلف آن ها را به خود مشغول کرده بود، بشوند. جایی که امید عدالت آسمانی را نوید می داد. برخی از آن ها در گوش هم پچ پچ می کردند:
– “وقتی از روی پل می خواهی رد بشین زیر پایتان را نگاه نکنید تا از وحشت دیدن شکنجه های جهنم تعادل ت را از دست ندهی”. – “شکنجه” نه نه این کفره، بگو: ” تعزیر” مَردَک خدا که شکنجه گر نیست.
– “من که پاهایم ضربدریه روی زمین صاف هم نمی تونم راه بروم تا چه رسد عبوراز روی پلی که از مو باریک تره، آخه مگه ما بند بازیم؟”
– “ساکت بابا کفر نگید همگی می افتیم توی جهنم، اگه تسلیم فرمان بودی و کار ثوابی کرده باشی اون ثواب و اون اطاعت بدون شَک، تو را از پل عبور می ده”.
– ” نه عمو، نباید ترسید اگه بترسین نمی تونین روی این پل تعادل را حفظ کنید و افتادن غیرقابل اجتنابه، سقوط آزادی در میان شعله های آتش جهنم”. هیاهوی گنگ جهنم وفریاد و جیغ های جهنمی ها مانند یک موسیقی متن فیلم های بازاری هندی و کره ای با هر گام که به سوی پل بر می داشتند بلند تر به گوش شان می رسید و وحشت و دلهره از جهنم را هرچه بیشتر در میان آن ها می افزود. گویی کسانی یا کسی می خواستند با این هیاهو بستر اعتراف از برزخیان را فراهم کنند. مانند این بود که در برزخ هم یک بلندگوی بزرگ برای ایجاد وحشت، این صداهای ناشی از درد ورنج رعب انگیز جهنمی ها را پخش می کرد تا ارزش تسلیم شدن به فرمان الهی را بیشتر درک کنند. این هیاهوی گنگ و ان فریاد های درد آلود کمک، برزخیان را آزار می داد و وحشت را به جان شان می انداخت، همه منتظر نوبت خود بودند، انتظاری درد آور که باعث می شد روحیه خود را پیش از رسیدن نوبت شان از دست بدهند و برخی از وحشت می خواستند کفن پوسیده ی خود را خیس کنند، ولی در بدن خشکیده آن ها آبی وجود نداشت. وقتی ازبالا به این جمعیت بزرگ نگاه می کردی همه را سر در گریبان و وحشت زده می دیدی، تنها یک مرده با قامتی راست و سری افراشته در این جمع راه می پیمود. نامش سلطان مراد بود و از عشایر کوچنده ای بود که سال ها بود کار دامداری را رها کرده بود و در پروژه های نفتی به یک داربست بند ماهر تبدیل شده بود. سلطان مراد که سال ها در ارتفاع بدون هیچ حفاظ ایمنی کار کرده بود و می توانست در حالی که یک پایش روی یک لوله داربست بود با پا دیگرش خود را به یک لوله داربست عمودی که تازه خود نصب کرده بود محکم نگاهدارد و با دستان آزاد شده اش تخته های چهار تراش سنگین را بالا بکشد و یا لوله داربست های شش متری را بالاتر از سینه اش نصب و با پیچ و بست های که با خود در آن شرایط خطرناک حمل می کرد، محکم کند.با این تصور که این توانایی ش او را از روی پل چینود نجات خواهد داد با اعتماد به نفس پیش می رفت و وحشتی از این پل و جهنم نداشت. در تنهایی گور به دفعات به علت مرگش که همه تصور می کردند سقوط از ارتفاع بوده، اندیشیده بود. بیاد می آورد که به سرمایه دار و پیمانکار کارش مرتب یاد آوری کرده بود: باید به او کمربند ایمنی بدهد، همیشه به آن ها غُر می زد: ” به هر حال آدم پس از ۱۰ الی ۱۲ ساعت کار خسته می شود و در ساعات اضافه کاری امکان دارد نتواند تعادلش را حفظ کند”. کارفرما با ریشخند می گفت:
– ” اگه تو داربست بند باشی نیازی به این سوسول بازیِ بچه های شهری نداری، آخه وقتی داری لوله عمودی کار می کنی و به سوی آسمان بالا می ری کمربند ایمنی را به کجای آسمان می خواهی ببندی، تا تو رو حفظ کنه؟ اگه به زیر پات ببندی با افتادن گردن یا مهره کمرت می شکنه و برای همیشه فلج می شی، پس بهتره که بمیری تا فلج بشی”. در این مورد حق با کارفرما بود واین سختی و خطرناکی کار این کارگران را نشان می داد ولی این منطق تنها بهانه ای بود که کمر بند ایمنی را خریداری نکنه. همه فکر می کنند ساطان مراد در یکی از اضافه کاری های اجباری از خستگی نتوانست تعادل ش را حفظ کند وحالا اینجاست. او گاهی اطرافش را با دقت نگاه می کرد تا کارفرما را پیدا کند ویقه اش را سر پل بگیرد ولی از او خبری نبود، شاید خودش را از نگاه اومخفی می کند و شاید به خاطر نذری که در یکی دو روز در سال می داده حالا در بهشت دارد خوش می گذرونه. ولی اعتماد به نفس داربست بند از نظر خودش دقیق و منطقی بود. او تصور می کرد چون در تمام دوران زندگی ش با کار و رنج و خطرِ مرگی که همیشه همراه کارش بود، لقمه نانی برای خانواده اش به دست آورده، به کسی ستم نکرده و مال کسی را نخورده و همیشه شکر گذار این زندگی سراسر رنج و دشوارش بوده و در مراسم عزاداری های مذهبی قطره اشکی ریخته پس بدون استثناء راهی بهشت می شود، این را روحانیون به همه وعده داده بودند. البته خرده گناهانی داشته که تنها بین او وخداست. زمانی از رنج کار، استثمار وخستگی به خشم می آمده گاهی چند توهین کفر آمیزنثار دور گردون می کرده ولی بعد با عجله بین انگشت شصت و سبابه اش را گاز می گرفته ولی دیگر فایده ای نداشته چون فرشته های روی شانه اش بدون تخفیفی آن را ثبت می کردند برای پاسخ گویی، امروز. شاید ” او” هم این را بداند و او را ببخشد. به همین دلایل بهشت رفتن ش را گریز نا پذیر می دانست. ولی گاهی به تردید می افتاد، آیا شرکت در اعتصاب های کارگری برای گرفتن حقوق شان از پیمانکارانی که مُهر عبادت بر پیشانی داشتند، گناه به حساب می آید؟ نمی توانست این را باور کند که اعتصاب کارگری هم به دادگاه الهی ارتباطی داشته باشد، ولی گویی در عمل این چنین است. به یاد داشت که نمایندگان خدا بر روی زمین بابت این اعتصاب ها او را به نام ” فرمان الهی” به شلاق و زندان محکوم کرده بودند واین یاد آوری او را نگران عبو از روی این پل می کرد. به هرصورت در این دادگاه نه وکیل مدافعی بود ونه هییت منصفه ای و نه پرسش و پاسخی، تنها می پرسیدند اسمت چیه و بعد حکم را می خواندند. واقعیت این بود که همه چیز از پیش بریده و دوخته شده بود واینک او باید آن را به تن کند. ولی همیشه تصورات با واقعیت ها قابلیتِ انطباق ندارند و در بیشتر مواقع در تضادند و گاهی حتا در تضادی آشتی ناپذیر. زمانی که نوبت عبور او رسیده بود به سفارش های دیگر مردگان که گفته بودند نباید زمان عبور از پل زیرپای تان را نگاه کنید افتاد، ولی این غیر ممکن بود زیرا باید نگاه می کرد که پای ش را کجا می گذارد شاید هم ترس به جان ش افتاده بود و به عدالت در آسمان ها شک کرده بود. پای بر آن از موباریک ترِ پل گذاشت وبا اولین نگاه به زیر پای ش بدن های آش و لاش جهنمی ها را می دید که باز سازی می شدند تا باز با تعزیراتی که هیچ بشری به خواب هم نمی دید باز متلاشی شوند و در دیگ های جوشانی با مایعی متعفن و تیره رنگی انداخته شوند. سر آدم هایی را می دید که گاهی با وحشت وفریاد سر از آن مایع متعفن بیرون می آوردند ولی ماموران نگهبان دیگ ها که همیشه دیو های غول پیکری بودند که تنها شکل آن ها وحشت به جان انسان می انداخت با ضربات چماق بر سر آن درماندگان آن ها را به درون آن مایع جوشان فرو می کردند و گاهی مارهای رعب انگیزی سر آن ها را نیش دردناکی می زدند تا باز به درون دیگ متعفن فرو بروند. برای یک لحظه در اندیشه اش این تعزیرات را نوعی شقاوت وحشیانه تصور کرد و بدن ش از وحشت این همه شقاوت به رعشه افتاد و اعتماد به نفس ش را از دست داد زانوان ش لرزید دیگر پاهای ش به فرمان ش نبودند، همه تلاش ش برای حفظ تعادل بی نتیجه شد. فریادی که می خواست از ژرفای وجودش خارج شود خفه کرد، با سر به درون جهنم سرازیر شده بود به خوبی درک می کرد فریاد زدن و زاری کردن بی فایده و احمقانه است. سقوط آزاد آن هم وارونه در میان دود و آتش جهنم در حالی که از طبقات جهنم عبور می کرد شاهد تعزیرها جهنمی ها بود، بعضی از جهنمی های قدیمی که از بس شکنجه شده بودند پوست کلفت شده بودند و نسبت به هر سرکوبی بی تفاوت، برای سلطان مراد که بر خلاف دیگر جهنمی ها بدون فریاد سقوط می کرد دست تکان می دادند و برخی هم شکلک در می آوردند.
سلطان مراد که همه تصور می کردند از ارتفاع یک تاور۳۰ متری پالایشگاه بر روی ضایعات آهنی و تکه های بریده شده لوله های پِرتی سقوط کرده است، چنان تکه پاره ودرب و داغون شده بود که نمی توانستند کفن پوشش کنند وهمان طور با لباس کارش دفن ش کرده بودند. اندامی بدون کفن وآلوده به غبار کار همراه با لباس کار یک دست آبی چرک تاب نشان می داد که یک کارگر قرارداد موقت وارد جهنم شده است. دستان پینه بسته اش در هوای داغ پیچ و تابی بی هدف می خورد، عاقبت با سر وارد یک دیگ جوشان متعفن شد. مایع جوشان ومتعفن همه ی وجودش را به آتش کشید، باز مرگ را با همه ی وجودش تجربه می کرد با این تفاوت که در مرز مرگ و زندگی توقف کرده بود و تنها زجر می کشید. دست وپا زنان و از وحشت رفتن این تعفن جوشان به درون بدنش به سوی لبه ی دیگ هجوم برد با چشمانی بیرون زده از وحشت غول بد ترکیب و درشت اندامی را که مامورتعزیر او بود دید که با یک میله گداخته دستان ش را سوزاند تا دوباره بدرون دگ فرو رود تازه خود دیگ از مایع ش داغ تر بود. در حال خفگی تلاش کرد سرش را از مایع بیرون بیاورد تا نفسی بکشد که مامور تعزیر الهی با میله گداخته چنان بر سرش کوبید که جمجمعه اش شکاف برداشت اگر روی زمین بود بیهوش می شد وضربه مغزی و برای همیشه از رنج رها می شد ولی در اینجا مرگ هم متفاوت است ودیرتر به سراغ امثال او می آید. میله او را به ته دیگ چسباند و در همان جا نگه داشت مایع چرکین و متعفن وارد دستگاه گوارش و تنفس ش شد همه ی وجودش از درون در حال متلاشی شدن بودند غول بی تفاوت و با وجدان راحت تعزیر را ادامه می داد آخر او داشت فرمان الهی را عملی می کرد، یک وظیفه ی مقدس. همه ی اعضاء بدنش متلاشی و پراکنده شدند و دیگر رنجی را احساس نمی کرد. زمانی که فرد جهنمی به این حالت می افتد که دیگر رنجی را احساس نمی کند غول ها و دیو های تعزیر گر اعضاء متلاشی شده را از دیگ بیرون می آورند و به گوشه ای پرت می کنند تا مامور باز سازی بیاید و دوباره او را برای شکنجه بعدی آماده کند. اعضاء بدنش هر کدام با فریاد می باید گناهان او را تکرار کنند ولی این بیچاره یک فعال کارگری بود و جز کار و تولید کار دیگر که آن را جرم تلقی کنند انجام نداده بود به همین دلیل اعضای بدن ش کارهای اورا که همه تولید نعمات مادی برای جامعه بود بیان می کردند تا دادگاه الهی در باره اش تجدید نظر کنند. سلطان مراد در آن دنیای خاکی یک فعال کارگری بود این بزرگترین جرم او بود. از این بدتر او علاوه بر دفاع از حقوق پای مال شده ی خودش از حقوق دیگر کارگران هم دفاع می کرد، بیچاره نمی دانست این یک گناه کبیره است. این دفاع او از حقوق دیگران بزعم برخی یعنی انکار عدالت الهی و آزمایش های ” او” که مردمان می باید صبورانه تحمل می کردند تا امروز به جای مایع متعفن، شیر و عسل نوش کنند. در این زندگی سراسر ” گناه” سلطان مراد یک انسان دیگر را هم به سختی و رنج گرفتار کرده بود که بار گناه ش به گردن سلطان مراد افتاده بود. همسرش که می دید سلطان مراد به خاطر دفاع از حقوق کارگران و خودش، مرتب از کار اخراج و بلک لیست می شود، زمانی که بیکار می شود ماه ها با بی پولی باید سر می کردند و با وام گرفتن از این وآن لقمه نانی آغشته به خون دل می خوردند و زمانی که کاری گیر می آورد برادران ” کارآفرین” ۵ الی ۷ ماه حقوق ش را نمی دادند، ( چون روحانیون در این مورد هیچ فتوایی نمی دادند بدون تردید این رفتار سرمایه داری وطنی طبق اصول شرع بوده است) و وضع شان بدتر از دوران بیکاری بود چون همه می گفتند اون که سر کاره، پس چرا پول می خواهد و تقاضای وام دارد ؟ از سوی دیگر اولین حقوق را نگرفته به دلیل اعتراض به این همه بی عدالتی از کار اخراج ش می کردند وباز گرسنگی وفقر دامن گیرشان می شد، از این رو عطای سلطان مراد را به لقای ش بخشید و از او طلاق گرفت و رفت به دنبال سرنوشت مبهم ش. آن ها یک فرزند داشتند که با پدر بزرگ و مادر بزرگ ش با یک مستمری محقر که در نیمه های ماه به ته می رسید، زندگی می کند. زبان سلطان مراد در میان ضایعات اندام ش هم چنان به اعتراف عمل کردهای او ادامه می داد: سلطان مراد پس ازدرهم ریختن کانون خانوادگی ش تصمیم گرفت گناه کبیره ی مبارزات صنفی و چالش با ” کارآفرینان” مقدس را رها کند تا حداقل برای آینده تنها فرزندش اندوخته ای داشته باشد، تا مانند او یک کارگر زیر تیغ ستم حاکمیت نباشد. ولی وقتی به اطراف ش نگاه می کرد می دید مهندسان کشاورزی و دیگر دانش آموختگان دانشگاه ها در پروژه های نفتی فرغون کشی می کنند و وضع او از آن ها بهتر است. برای آینده فرزندش به یاس و تردید می افتاد. او با خود به این نتیجه رسیده بود که یک فعال کارگری همیشه یا حقوق ش را پرداخت نمی کنند ویا اخراج و بیکار است. او از هیچ شرکتی در این مملکت وجود نداشت که بستانکار نباشد.
ولی همیشه حقوق ش به وسیله ” برادران” سرمایه دار مهُر عدالت بر پیشانی یا گروه کت وشلوار و کراوات لگد مال و خورده می شد، از این رو همیشه گرفتار فقر ودست تنگی بود، به این دلایلی که تصور می کرد عامل بدبختی او هستند، مبارزه، رسالت و این گونه مفاهیم را به دور ریخت. ولی باز آب از آب تکان نخورد و وضع ش بهتر نشد که نشد.در حالی که تحقیر اطاعت کور را هم یدک می کشید. زبان سوخته ودر زیر پای دیوها لگدمال شده، دست از اعتراف که بیشتر اعتراض بود، بر نمی داشت: به جان خودتان توی ” تَرک” بود. ببخشید منظورم ترک مبارزه بود که گرفتار یک شرکت بزرگ ” مهندسی” ولی در پیتی شد.آقا دیوه باور کن سلطان مراد توی ترک مبارزه بود، ولی این شرکت ۷ ماه حقوق ش را نداده بود، مستمری وحقوق بازنشستگی پدرش هم کفاف زندگی خودشان با این همه تورم دولت ساخته و هزینه ی دوا ودرمان دوران کهن سالی را نمی داد به همین دلیل دوباره سلطان مراد ضد به سیم آخر و نتوانست خودش را کنترل کند و اعتراض کرد. تازه هر روز پس از ۱۲ ساعت کار سخت و بدون ایمنی می باید ۴ ساعت اضافه کاری هم می ماندند چون پیمانکار از زمان بندی پروژه عقب بود. این شرایط او را فرسوده و عصبی می کرد، یک روز سلطان مراد در زمان خوردن غذا روی زمین پر خاک و خُل با آلودگی گازی عسلویه که با تنفس هوای اسیدی تا عمق دل و جگر را می سوزاند، از کوره در رفت و باز کارگران را دعوت به اعتصاب کرد. بابا این گناه او را اگر چه کبیره است باید ببخشید، مگه نه؟ آقا دیوه باور کن اگر خودت هم آنجا بودی همین کار را می کردی دیو شکنجه گر که از وراجی های زبان به تنگ آمده بود وهنوز همه چیز آماده ادامه شکنجه نشده بود، حوصله اش سر رفت و چنان با گرز گران بر زبان کوبید که ملکول هایش در هوا پراکنده شدند ولی به اساس قانون نا نوشته ی جهنم برای تعزیرات بعدی به دور هم جمع شدند وبر روی جسد او افتادند. دیو با تشر گفت اگه دوباره زبان بریزی همین بلا راسرت می آورم، فهمیدی؟ زبان که می دانست هرچه او را بکوبند باز به شکل اولیه در خواهد آمد پوز خندی زد و ادامه داد: باید بدونی چرا جای من اینجا است وعدالتی را که امثال تو باور دارید و تعزیراتی و مزدورش شده اید بیشتر بشناسید والی هر بار که باز سازی بشم آن قدر حرف می زنم که روزگارت سیاه بشه، دیو با تظاهر به بی تفاوتی گرزش را به سویی پرت کرد ودر میان شعله های سوزان به دیگ جوشان تکیه داد گویی هیچ پدیده ی ویران گری بر اندشه های سازمان داده شده ی او تاثیری ندارد. زبان در حالی که در میان آتش جلز ولز می کرد با ریشخندی درد آلود به دفاع از سلطان مراد ادامه داد: آره جونم که برات بگه: سلطان مراد از ترک خارج شد و بی اراده به کارگران گفت چرا ساکت نشسته اید؟ اگه دسته جمعی اعتراض کنیم، اگه همه با هم ویک صدا بشیم سرمایه دار نمی تونه همه را از کار اخراج کنه هرچند دولت و نهاد هایش حامی او باشن، این تولید و کار است که حرف اول را می زنه و اونا مجبور خواهند شد برای ادامه تولید به دنبال ما بیایند و خواست ما را بپذیرند. از کجا می تونه این همه متخصص کارهای تولیدی را استخدام کنه؟ تازه زمان بندی کار و ضروزت تحویل کار تولیدی در زمان مشخص به او خسارت سنگینی وارد می کنه، ما با هم یک قدرت فوق تصور هستیم که تولید نعمات مادی تنها با وجود ما امکان پذیر است و این انگل های واسطه در مقابل قدرت اتحاد ما پشیزی ارزش ندارن. آقا دیو این ها همه واقعیت ند نه گناه، ولی او پس از این حرف ها تنها گناهی که مرتکب شد این بود که چند کارگر اعتصاب شکن را در گوشه ای گیر آورد و با تهدید و پس گردنی به جمع اعتصاب برگرداند. نه نه، یادم رفته بود بگم: یکی از آن فرصت طلب هایی را که مدیر اجرایی یک شرکت رانت خوار شده بود در حالی که پدر خودش هم کارگر بوده ولی او به خاطر نیم درصد سهم سودی که کارفرما به او وعده داده بود تا ماهانه به حقوق ش اضافه کنه، که هرگز نکرد. یک گروه ضربت ساخته بود تا کارگران اعتصابی را پنهانی با ضرب و شتم و وادار به ترک کارگاه کنه، در گوشه ای گیر آورد و با یک میله گرد کلفت چنان بر روی کتف ش زد که مهره کمرش آسیب دید و برای همیشه محیط کار را ترک کرد و راهی بیمارستان شد. چون از پشت زده بودش کسی متوجه نشد چه کسی این کار را کرده است. ولی تو تا به حال چند بار او را قصاص کرده ای دیگه بسه، باید یک ذره انصاف هم داشت. ولی این فرشته های روی شانه های ش که کارشان گزارش نویسیه به اطلاع بالا رساندند، باور کن فقط همین بود، دیگه دست از پا خطا نکرده بود تازه توی مراسم عزاداری کلی اشک ریخته بود که همکاران شما در روی زمین می گفتند هر قطره ی آن هزاران گناه را پاک پاک می کنه خب تو هم یک کمی کوتاه بیا، جون عزیزت. تازه کسی را مضروب کرده بود که خانواده های زیادی را به چالش بیکاری و گرسنگی و مرگ تدریجی کشانده بود.
– ” خفه شو احمق، من فقط دستورو اجرا می کنم. قاضی که نیستم”.
– ” ای بابا دستور اشتباهه”.
– ” کفر نگو” وبا خشم به جستجوی چماق ش گشت تا بر سر زبان بکوبد،که زبان از وحشت متلاشی شدن مجدد خاموش شد. چهره ی خشمگین و چندش آور مامور تعزیر با این سکوت آرام گرفت و آماده شد تا مامور باز تولید بیاید چرتی بزند و آرام زیر لب گفت: – “این حیله گر می خواهد سر من کلاه بگذارد آن هم با آن همه دادگاه و داد گستری و احکام شرع و غیر شرع که آماده ی اجرای عدالت الهی هستند”. زبان به خود جنبید و در پاسخ گفت: – ” ولی یک چیزدیگه هست که از همه چیز مهم تره که حتا می تونه این نهاد ها رابه نفع زور و ستم تغییر بده، می دونستی؟
– “چی”؟
– ” پول”.
– “پول چیه” ؟
– آدما کشف ش کردند یک واسطه برای مبادله کالاهای مورد نیاز جامعه است که ما کارگرها آن ها رو تولید می کنیم، البته خودش به تنهایی ارزشی ایجاد نمی کنه. ولی برخی با آن حتا بهشت را هم خرید وفروش می کنند، نمی دونستی؟ ها ها آره همه آن نهاد هایی که گفتی مانند کالا خرید و فروش می شوند واین پول در جیب سرمایه داراست اگر چه کارِ ما آن را هم تولید می کنه، متوجه شدی چه می گویم؟ بدون آن که متنظر پاسخی باشد ادامه داد: درواقع مبارزه ما برحقه و اگه در این میان کسی هم صدمه دیده گناه آن کسی است که خالق این شرایط است نه ما که انداخته امان توی جهنم . . . دیو که از یک ریز گفتگوی این موجود که همه اعضاء ش هم از او دفاع می کردند به خشم آمد و برخاست و زبان را به درون دیگ جوشان پرت کرد تا صدای ش را خاموش کند. جزغاله های مولکول های زبان از دیگ بیرون انداخته شدند وبه روی تکه های جسد پراکند سلطان مراد افتادند، مولکول ها به سرعت به هم نزدیک شدند وباز شدند همان زبان، زبان تکانی به خو داد و گفت:
– ” می دونستی که اصلا سلطان مراد کسی نبود که از خستگی از داربست بیفته، مرگ او داستان دیگه ای داره بهتره بدونی تا وجدانی که نداری شاید از خواب ابدی مسخ بیدار بشه”. دیو که کنجکاو شده بود گفت: همین و بگو و دیگه خفه شو. زبان برغم درد و رنجی که همه ی وجودشو را به چالش گرفته بود ولی داشت به آن عادت می کرد، ادامه داد:
– ” آره کارگرا هر چه به او گفتند بابا بین کارگرا کارفرما جاسوس گذاشته و سرت را زیر آب می کنن گوش نداد و برای تداوم اعتصاب تلاش می کرد و خطر را جدی نگرفت. وقتی سلطان مراد به محل دپوی لوله داربست ها رفت تا چند لوله برای کارش بیاره در بین لوله های انبار شده روی هم دید دو مامور گردن کلفت جلویش سبز شدند و لبخند زنان به سوی ش می آیند خواست برگردد دید دو گردن کلفت دیگه از پشت سرش دارند به او نزدیک می شن به اطرافش نگاه کرد ویک بریده ی لوله داربست را برای دفاع به دست گرفت همین باعث مرگش شد چون آن افراد مجبور شدند برای ساکت کردنش از چوب استفاده کنند و ضربه ای که به سر سلطان مراد خورد او را برای همیشه خاموش کرد. نیروی ضد شورش پیمانکار جسد را در کنار لوله دابست ها قرار دادند و لوله هارا روی ش ریختند تا تصور شود اتفاقی لوله های دپو شده رویش آوار شده اند و پیمانکار با پولی که به بازرسان پی گیر مرگ سلطان مراد داد، مرگ ش را در اثر سقوط از داربست اعلام نمودند.بدتر از همه در درگاه الهی هم کم آورد وبرای کفرهایی که گفته بود به بدترین طبقه ی جهنم یعنی درک منتقل شده است. در این میان مامور باز سازی رسیده بود و در حال آماده کردن سلطان مراد برای تعزیرات بعدی شد. زبان از وحشت تعزیرات جدید ساکت در دهان سلطان مراد قرار گرفت. دیو پس از باز سازی مجدد کارگر داربست بند در حال تیز کردن آتش دیگ او شد که پس از مدتی استفاده نکردن داشت رو به خاموشی می رفت، با فوت های سنگین آتش را داشت زنده می کرد که با حیرت دید سلطان مراد در حال آوردن چوب های خشک برای دیگ اوست، او انتظار داشت در این چند لحظه کارگر به ناله و التماس بیفتد تا او را شکنجه نکند. مات مبهوت او را نگاه می کرد به زبان آمد و گفت:
– ” می دونی که این آتش را برای سوزاندن و پختِ تو آماده می کنم؟”
– آره می دونم.
– پس چرا کمک می کنی؟
– من از بچگی به جای بازی کار کرده ام کار برام یک عادت شده بدون کاربدون کار کردن بی حوصله و افسرده می شم. از بی کاری بدم میاد. دیو با حیرت و بهت زدگی او را نگاه می کرد و مغز به کار نگرفته اش نمی توانست این پدیده استثنایی را درک کنه.سلطان مراد که حیرت دیو او را به خنده اش انداخته بود، می خواست سر به سر دیو بگذارد از این رو با خنده گفت:
– ” آقا دیوه با این همه گاز توی آن دنیا، توی ایران و . . . چرا مانند عهد عتیق از هیزم استفاده می کنی؟” دیو که تا به آن روز هیچ جهنمی او را مورد پرسش قرار نداده بود در مقابل پرسش نمی دانست چه پاسخی بدهد. کارگر ادامه داد:
– چرا یک لوله گاز به جهنم نمی کشید تا این همه زحمت برای آتش روشن کردن نکشید؟
– ” داری پُر رو می شی خفه شو، ما سنتی کار می کنیم نه که می خوای ما را هم، مثل روزگار خودت بیکار بکنی”.
– ” نه بابا قصد بدی نداشتم آخه من لوله کشی صنعتی هم کار کرده ام و می توانم براتون یک لوله گاز بکشم و شما هم از پختن من دست بردارید”.
–” توی پرونده ات نوشته شده بود داربست بندی نه لوله کش”.
– آره ولی ما کارگرای پروژه ای چون قرار داد موقت بودیم با بیکار شدن در جستجوی کار تازه هر کار که گیر می آوردیم، به عنوان کارگر کمکی انجام می دادیم و آن را یاد می گرفتیم و باز بیکاری و جستجوی کار و یک کار دیگه”. دیو که حوصله اش از پُر حرفی های کارگر سر رفته بود پشت گردن سلطان مراد را گرفت و او را به درون دیگ انداخت ولی دیگ هنوزبه نقطه جوش نرسیده بود ولی کف دیگ پاهای اورا می سوزاند در حال که این پا و اون پا می کرد با ریشخند به دیو گفت:
– ” هی دیو شاخ شکسته، آبش سرده. آخه من سرمایی م دارم سرما می خورم”. دیو از این ریش خند به خشم آمد و گرزش را برای کوبیدن تو سر کارگر آماده کرد که پرسش بعدی کارگر او را بیشتر به حیرت انداخت. کارگر به چشمان وق زده از حیرت دیونگاه می کرد و گفت: کار شما با این همه دود و آتش و گرمای کشنده و آلودگی های متعدد و صدای جیغ و فریادهایی که اعصاب را خراب می کنه، کاری است که می باید سختی کار هم بگیرید، مگه نه؟ دیو که گرزش در آسمان متوقف شده بود با تعجب پرسید:
– سختی کار دیگه چیه؟
– تو نمی دونی پس دارند سرت کلاه می گذارند.
– کی سرم کلاه می گذاره ؟
– ای بابا اینجا با این همه دود و آتیش و گرمای بالای چند صد درجه و بوی گند این گنداب های متعفن و کار شکنجه که شما را روان پریش کرده و آه و ناله جهنمی ها و بدن های تکه پاره شده باید سختی کار بدن تازه کارتون هم که ۲۴ ساعته و اضافه کاری هم شامل حال شما می شه، نه که، در اینجا هم صندوق بین المللی پول آمده و قانون زدایی کرده یا قانون کارتون مانند قانون کار ما در ایران سر ودم بریده واخته است، ولی با این وجود همان سر و دم بریده رو هم نمی تونن، ببینن و مرتب برایش نقشه می کشند که به کلی حذف ش کنند. آره این طوره؟ دیو پاک گیج و منگ شده بود و مغز شستشو شده ی اونمی توانست این واژه ها رودرک کنه، سختی کار، قانون کار یا اضافه کاری چیه؟ می خواست بپرسد که دید این فعال کارگری یک ریز برایش مطالب تازه ای پیش می کشد و از او پرسید:
– ” ببینم نکنه جهنم را هم به بخش خصوصی واگذار کرده اند که این طور شما رو استثمار می کنن، آره این طوره؟” دیو دیگه در برابر این همه واژه ی جدید و جهل خودش، عصبی شد و گرزش را با همه توان بر سر کارگر فرود آورد. فعال کارگری از شدت ضربه متلاشی شد و دیگ هم که جوش نیامده بود لذا، دوباره کار متوقف شد. باید دوباره صبر کنند تا مامور باز سازی برگردد، از این رو باید زمان زیادی را در نوبت بمانند. ذرات زبان که بیش فعال بود زودتر خود را به هم رساندند و آماده ی به بازی گرفتن دیو شدند. زبان :
– “مرخصی هم دارین، یا زمان استراحت؟ این حق قانونی شماست” دیو که کارش دچار وقفه شده بود با خشم گفت:
– ” تودیگه خفه شو”.ولی چون بیکار شده بود به گفتگو ادامه داد: ما در اینجا به هیچ چیز نیازی نداریم و زمان عبادت استراحت می کنیم.
– خوبه میتونی عبادتو کش بدی و دعا های طولانی را بش اضافه کنی این طور کسی نمی فهمه وتو می تونی بیشتراستراحت کنی این حق همه ی دیو و جن های جهنمه.
– حق چیه؟ – ای بابا تو که مثل اینه که از عشایر آمده ای و چیزی سرت نمیشه. بابت کار سختی که می کنی باید یک کارمزد بگیری و ۸ ساعت هم بیشتر نباید کار کنی و . . . .دیو ها و جن ها باید جمع بشین و از رییس جهنم تقاضای سختی کار و همه حقوق تان را طبق قانون کار تقاضا کنید.
– یک بار به تو گفتم ما در اینجا به هیچ چیزی نیاز نداریم به همین دلیل مطالبه ای هم نداریم. زندگی همینه، آتش، دود، جیغ و داد، گریه و التماس، دیگ و گنداب و با قدرت شما کفار را، کوبیدن.
– راست می گی چون شما از دنیای دیگه خبر ندارین و آن دنیا رو تجربه نکردین به همین دلیل نمی دونید که زندگی نوع دیگه ای هم می تونه وجود داشته باشه.
– مثل چی؟
– وقتی ” آقا” جد ما حضرت آدم و حوا رو از بهشت بیرون انداخت. مادر ما حوا رو در بیابان بی آب و علف عربستان و پدر ما آدم رو در جنگلی پُر از د د دام وحشی هندوستان آن هم بدون سرپناه و لباسی رها کرد ، آدم ها با کار آن توحش و نیروهای بدتر ازامثال شما دیوها را رام و تغییر دادن و بهشت خودشان را ساختن.
– بدبخت همین گناه کبیره است چون با فرمان الهی، اراده و مجازات او به چالش افتادید، و حالا می بینی که جای تان این جاست.
– بدبخت تو هستی که نمی دانی این همه مغز که توی کله ی تو گذاشته اند برای اندیشیدن و تغییر است نه تسلیم به شرایط. می باید تقاضای مرخصی و باز نشستگی کنید واگر برای این خواسته ها قانونی وجود ندارید باید آن قانون را به وجود بیاورید.
– کسی به حرف من گوش نمیده و خودم قربانی می شم وبه درون این دیگ ها خواهم افتاد.
– معلومه، چون تو تنها، قادربه انجام این امر مهم نخواهی بود. باید با گفتگو دیگر دیو ها رو قانع کنی با تو همراهی کنند و یک تشکل مخفی ایجاد کنید که توی دنیای خاکی به آن می گفتند “سندیکا” یا اتحادیه کارگری تا همه دیو ها و جن ها به شناخت حقوق شان پی ببرند، در این صورت آن را مطالبه گرخواهند شد. در این صورت تو با جمع به یک قدرت فوق تصور بدل می شوید که هییت رییسه جهنم را وادار به پذیرفتن حقوق خود خواهید کرد.
– اگر نپذیرفت چی؟
– خب معلومه که اول نمی پذیرن، ولی شما با مقاومت و اتحاد دست به اعتصاب بزنید.
– اعتصاب چیه؟
– یعنی همه با هم دست از کار می کشید و کار را متوقف می کنید، وقتی جهنم تعطیل بشه رییس دیوهای جهنم از وحشت خاموش شدن آتش همیشگی جهنم و از دست دادن کارش، مجبور می شه به خواست شما توجه کنه. آره اگه بخواین و عمل کنین می تونین با کار و اتحاد، تغییر در هر غیر ممکنی را به واقعیت بدل کنید، و دنیای دیگه ای بسازید. به جای آتش و گنداب، شیر و عسل بنوشید و دمی در سایه ای خنک، بیآرمید نه در میان آتش سوزان و تکیه به دیگ چوشان. راستی اصلا تو معنای خنکی و سایه را می فهمی؟ باید تجربه کنی من با حرف نمی تونم به تو این واژه ها رو حالی کنم. اگرچه کار شما بر خلاف کار ما که تولید نعمات مادی و زندگی بخشه، کار شما برای تولید درد و رنج و مرگه. ولی در هر صورت این هم کاره تنها باید موضوع و هدفش رو تغییر بدین تا سازنده بشه. دیو در میان این همه شنیده های تازه گیج و سر در گم شده بود. تنها متوجه شده بود که دنیای دیگه ای هم وجود داره که باید تجربه اش کنه، برای اولین بار اندیشیدن را تجربه کرد و در دنیای افکار خود غرق شد، تنها در قصه های خیلی قدیمی شنیده بود که این موجودات ضعیف یک بار از بهشت بیرون شده اند ولی آن ها تونستن از غار نشینی و زندگی روی درخت یک دنیای دیگه بسازن که هیچ دیوِ نیرومندی حتا تصوری از آن نداره. ولی این کارشون مقابله با اراده خدا بود و تسلیم نشدن به مجازات او، پس این آدما بعضی هاشون خیلی خطرناک ند اگر چه دارای این هیکل نحیف وضعیف هستن. دیو در این گفتگو ها بیشتر کنجکاو شده بود تا قدرت فوق تصور این بشر حقیر را درک کند. او رو کرد به این موجود کوچک که می توانست مثل یک ورق کاغذ مچاله اش کنه و گفت:
– من نمیتونم به تو اعتماد کنم چون شما در فرمان های الهی بدعت گذارید وبا تفسیر گفته های آسمانی، باورهای خودتون را که ناشی از یک زندگی خاکی است نه آسمانی تبلیغ می کنید.
– ای بابا تو هم که یک وهابی هستی و همه چیز را در شکل می بینی واز درون مایه و سرشت پیام ها بی خبری، اگه قرار بود ما یک حرف را آن چنان که در شکل است بپذیریم پس این همه مغز رو توی کله ما برای چی قرار داده اند برای استفاده کردن و به کار بردن، برای فهمیدن این که هر پدیده ای یک شکل، یک درون مایه و در آخر یک سرشت داره ولی شماگوش به ” فرمان “ها از این نیرویفوق تصور استفاده نمی کنید و فقط ظاهر پدیده ها رو می بینید. دیو حرف ش را قطع کرد و با چشمانی وق زده و چهره ای بهت زده گفت یه جوری بگو که من هم بفهمم.
– این چوب ها رو که برای تیزکردن آتش به کارمی بری نگاه کن در آن حرکتی می بینی؟ اگر تو حرکت ش ندی خودش جا به جا میشه؟
– نه.
– اشتباه می کنی تو چون از درون مایه آن اطلاع نداری او را جامد و بی حرکت می بینی در حالی که اگر با دستگاه های که بشر در آن دنیای خاکی ساخته به اون نگاه کنی، می بینی از ملکول های در کنار هم ساخته شده و ملکول ها از اتم هایی ساخته شده که بین اجزای ش خالیه و اجزای ش که ما به آن الکترون می گفتیم با سرعت نور به دور یک هسته می چرخه، می فهمی؟
– نه ولی ادامه بده.
– این فرامین یک ظاهر دارن و یک درون مایه که دیده نمی شن و تو باید اونو کشف کنی، البته با شک منطقی، بررسی و کارِ پژوهشی . . . دیو که از این همه شنیده های تازه سردرگم و گیج شده بود پس گردن سلطان مراد تکه پاره و زبان خاموش نشدنی ش را گرفت و مانند پر کاهی از زمین بلند کرد و به درون مایع جوشان و متعفن انداخت تا مغز فعال شده اش کمی استراحت کنه و دمی بتونه بدون واژه ی جدیدی بیندیشه. در حالی که با ملاقه بزرگ ش او را زیر رو می کرد و به ته دیگ فرو می کرد واژه ها در سرش می چرخیدن واو را راحت نمی گذاشتن، ساختن دنیایی متفاوت، شک منطقی، شکل، محتوا و ماهیت، حرکت وسکون و . . . علاقه مند شد بیشتر از او بشنود از این رو جسد نیمه جان او را از دیگ بیرون آورد و کنار دیگ قرار داد تا کم کم به حال بیاد. سلطان مراد در حال به هوش آمدن رو کرد به دیو و گفت: این مرگ ابدی و تکرار شونده هم آن قدر تکرار میشه که ما آدما دیگه بش عادت می کنیم و می تونیم به مرور آون و تحمل کنیم، گنداب در حال جوش، از همه سوراخ های بدنش مانند چشمه بیرون می زد و او آروم آروم شکل طبیعی به خودش پیدا می کرد. دیو با کنجکاوی او را نگاه می کرد و از سرخی زبانی که در جهنم هم از کار نمی افتاد در حیرت بود. از او پرسید:
– دیگر دیوها را چگونه قانع کنم تا با هم یک صدا بشیم؟
– واقعیت را به آن ها بگو، بگو که دنیایی متفاوت هم وجود داره که باید اون رو شناخت و بعد تصمیم گرفت در همین جهنم بمونن یا آن دنیا رو می خوان، که در این صورت باید اون رو بسازین. البته اگه جهنم هم از صندوق بین المللی پول وام گرفته باشه کار شما هم دشوار میشه. ولی به هر حال می تونید تقاضا کنید برای چند دقیقه سری به بهشت بزنید و آنجا را ببینید وقتی واقعیت اون دنیای متفاوت شناخته بشه دیگه دیو ها شروع می کنن به اتحاد و ایجاد تشکل برای ساختن این دنیای متفاوت. در این صورت بستر تغییر جهنم هم آماده می شه. برای طی کردن این مراحل باید مدت ها تنهایی و با احتیاط کار کنی ولی اگر متوجه هدف تو بشن کارت تمومه. خود تو ودیگر دیوها، در صورت دیدن و شناخت آن دنیای دیگه می تونن با قیاس وضعیت فلاکت بار خودشون و امکانات آن دنیای دیگه حقیقت رو کشف کنند، و بفهمن. این یعنی شناخت از واقعیت پیدا کردن. والی با حرف زدن تنها، فایده ای نداره. البته اگه ماموران اطلاعاتی جهنم بفهمن توی کله شما اندیشیدن داره شکل می گیره و به دنیای دیگه ای هم باور پیدا کرده اید، سرتان را به باد خواهید داد. اول مخاطبت را بشناس که دیو فروش نباشه بعد دنیای دیگه رو براش تعریف کن و کم کم اون و وادار به اندیشیدن می کنی و اونم، باید همین کار رو مثل تو عملی کنه. سلطان مراد که کنار دیو نشسته بود و بی توجه به دیواره دیگ که داشت کمرشو جزغاله می کرد با درد برگشت و به چهره ی متفکر دیو نگاه کرد، گویی آقا دیوه داره آون دنیای دیگه رو توی ذهن ش تجسم و تماشا می کنه یا داره تصور یه سایه خنک ویک لیوان آب گوارا را برای خودش تجسم می کنه و دمی فرصت اندیشیدن رو.
– میگم اگه جای آدمایی مثل تو توی جهنمه، بهشت رو به چه کسانی دادن و با خود تکرار کرد:آونجا رو به کیا دادن؟
– نگران نباش همه چیز قابل تغییره البته اگر بتونیم بسترشو آماده کنیم. حالا تو این قدر توی ذهن ت پیش تر نرو، برای آون هم میشه کاری کرد مهم اینه که اول از اینجا و از خودت برای تغییرشروع کنی . به اونا بگو در اون دنیا بوی گند وتعفن و شبانه روز پای کوره آتیش جون کندن نداره. مثل دنیای خاکی ما که اوقات فراغت اندیشیدن را از ما گرفته بودن، در حالی که کارگرایی مثل من سال ها برای فقط ۸ ساعت کار در روز رزمیدن، ما می باید برای زنده ماندن، شبانه روز با حقوق های پایین کارهای سخت رو انجام می دادیم و جون بکنیم و عاقبت هم می بینی جای مان توی جهنمهِ، واقعیت اینه که درهیچ دنیایی چه خاکی و چه آسمانی عدالت، آزادی و زندگی انسانی وجود نداره این ارزش ها فقط توی کله ماست و ما باید اونا رو بسازیم و به واقعیت بدل کنیم وشرایط رو برای این آرمان، می باید تغییر بدیم.
– پس تویِ دم بریده می خواستی منو به دنبال نخود سیاه بفرستی؟
– برای رهایی از ناهنجاری ها، باید آن چه رو که وجود نداره ولی امکان وجودش وجود داره، کشف کرد، شناخت و با شناخت، می توان راه رسیدن به آن را، پیدا کرد و اونو به وجود آورد. باید خلاق بود. خیلی چیزها در دنیای ما وجود نداشتن وما روی دنیای خاکی خودمون کشف یا اختراع کردیم و ساختیم. کافیه که اندیشه تو، این واقعیت ها رو درک کنه، شرایط فعلی شما هم که بدتر از این نمیشه یعنی چیزی برای از دست دادن ندارین. پس باید مغز تان را به کار بگیرین و این شرایط رو آماده ی تغییر کنین، تا گام به گام شرایط برای تحول و دگرگونی آماده بشه. سلطان مراد داشت همین طور یک ریز حرف می زد و دیو رو در میان واژه های نشنیده دچار سردرگمی می کرد. یک لحظه سکوت کرد تا ببینِ حرف های ش چقدر تاثیر داشته، برگشت و به چهره ی دیو نگاه کرد دید دیو مات مبهوت و سردرگم فقط به او نگاه می کنه، لباس ش رو به او نشان داد و گفت: – اینو می بینی؟
– آره.
– لباسی وجود نداشت و اجداد ما که مثل دیگر حیوانات پشم و مو نداشتند تا با سرما و گرما مقابله کنن، اونو به جود آوردن اونو ساختن. زمانی که برای غذا حیوانات را شکار می کردن، یاد گرفتن پوست شون روبرای از میان بردن سرما دور خود بپیچن وبعد پس از کشف رام کردن حیوانات، یاد گرفتند از پشم و موی اونا نخ درست کنن و نخ رو با در تار وپود قرار دادن، پارچه رو درست کردن و عاقبت لباس رو اختراع کردن. لباس وجود نداشت یعنی ” نیست” بود، که با کار وتغییر در پدیده های طبیعی ” هست” شد. یعنی آدما اونو به وجود آوردن یعنی، خالق آن هستن. به همین سادگی، و بسیاری چیزهای دیگه. آره به همین سادگی، ولی برای همین کار ساده آدمای زیادی سال ها اندیشیدن و کار و زحمت کشیدن. پس به دنبال هست نباش، باید اونو خلق کنی. فهمیدی حرف من سرکاری نیست می تونه به عین واقعیت تبدل بشه؟
– همه ی اینا که گفتی یعنی ” کفر” می خوای بگی تو هم خدا هستی و چیزی را خلق می کنی؟ پس حقته که به درک واصل شدی.
– نه بابا اشتباه می کنی ما چنین ادعایی نداریم، در این خلاقیت انسان، یک پدیده ی زنده ایجاد نمی شه. تنها یک نیازمندی بشر خلق می شه، همین. تو هم که فوری به ما برچسب می زنی.
– خب، ولی این راه تو که می گی خیلی سختِ و خیلی طولانیه. راه میان بری وجود نداره؟
– تو با شرایط جهنم به خوبی آشنا هستی و از چم و خم اون اطلاع داری و خودت باید بیندیشی و راه رو پیدا کنی.
– از کجا شروع کنم؟ ما که باید همش پای دیگ و اتاق های شکنجه باشیم و هیچ اوقات فراغتی نداریم که ارتباطی بگیریم و به روشنگری بپردازیم.
– درست مانند روزگار ما در آن دنیای خاکی، که برای زنده ماندن، باید نان و خوراک می خریدیم و مسکن می باید اجاره می کردیم و برای این هزینه ها ونیازها باید قدرت خرید می داشتیم و برای قدرت خرید باید شبانه روز کار می کردیم، از این رو اوقات فراغتی نداشتیم و با دستمزدی که می گرفتیم هرگز نمی تونستیم همه نیاز های مان را تامین کنیم و با آمدن تعدیل ساختاری و خصوصی سازی به وسیله خانم تاچر و گاو چرون آمریکایی ریگان وضع از این هم بدتر شد.
– این خانم حالا کجاست در همون دنیای خاکی شماست؟
– نه بابا اومده این دنیای آسمونی.
– ولی در جهنم که وجود نداره.
– خب معلومه، حالا توی بهشت برای خودش لذت می بره و به ریش ما می خنده. اگه تونستین سری به بهشت بزنین اونو اونجا خواهید دید. در هر صورت شما زمان عبادت دارید می تونی از این زمان استفاده کنی و با بقیه دیو ها و جن های قابل اعتماد تماس بگیری. پس، از ساعت عبادت، شروع کن.
– ولی اون که زمان عبادته و نباید حذف بشه. سلطان مراد به هیکل مهیب و غول پیکر او نگاهی انداخت و گفت:
– ای خاک بر سرت، جهنم خیلی امتیاز داره که تازه شکر گذاری و عبادت هم می کنی؟ آخر شکر گذار برای چه چیزیه؟ از جهنم که بدتر نداریم، جایی که شما در آن کار و زندکی می کنین. مبارزه را برای تغییر این ناهنجاری شروع کن و من هم به تو مشاوره و کمک می کنم، برای من هم از این شرایط بدتر وجود نداره. این گفتگوها باعث شد دیو در تصورات، خود را آماده کار پنهان در جهنم بکنه.
– هی عمو کارگر، اگه دیو ها و جن ها حرف های تو را بشنون دنبال ما، راه می یفتن.
– حرف های من رو نه، حرف های من که به وسیله اندیشه ی تو درک شدن و به ضرورت کاربردی شدن ش پی بردن، دیگه حرف های من نیست اندیشه توست. از این رو باید به وسیله تو بیان و به کار گرفته بشن، نه من. من که جزو صنف شما نیستم. تازه باید یاد بگیرید که نباید یک فرد، حکم رهبری داشته باشه، باید جمع با خرد جمعی مبارزه اتان را اداره کنه زیرا جمع از هر نخبه ای تواناتره در غیر این صورت شکست غیر قابل اجتنابه. در ضمن فراموش نکن وقتی نظریه ای را درک کردی، چند و چون اونو دریافت کردی دیگه اون ایده مال تو و اندشه ی خلاق توست.
کارگرروشنگر که واقعیت ها رو به خوبی می شناخت شروع کرد به بیان ساختار و شیوه ی روشن گری و ایجاد تشکل و سندیکا در شرایط پنهان و زیر زمینی تا از خطر سرکوب در امان باشن. ویژگی های چنین مبارزه ای را برای مامور شکنجه جهنم شرح می داد.
– اگه هییت رییسه جهنم بفهمه؟
– در مرحله اولیه آغاز کار، نباید هییت رییسه بویی ببره، پس از تشکیل سندیکا دیگه مهم نیست، چون با اتحاد و مبارزه می تونید مانع سرکوب او بشین.
– چطوری؟
– با تشکل به یک قدرت تبدیل می شین و با اعتصاب یعنی دست از کارکشیدن و کار رو تعطیل کردن همه سیستم ها رو از کار می اندازین و این یعنی فلج شدن سیستم جهنم. بدین صورت حاکمیت را به چالش می گیرین و به خواسته های خود می رسین. پس باید از تنهااوقات فراغتی که برای شما گذاشته ان ( زمان عبادت) استفاده بکنین.
– حالا متوجه می شوم چرا در جهنم به جای لوله کشی گاز از شیوه های سنتی استفاده می کنن، چوب بری ، هیزم شکستن، و آتیش را با فوت تیز کردن همه اش برای اینه که هیچ اوقات فراغتی نداشته باشیم، تا بیندیشیم. این هم یک شیوه شستشوی مغزی است.
– درود برتو که اندیشه ات در حال پویا شدن است. پس پیش به سوی خاموش کردن آتیش جهنم. دیو که غرق گفتگو با فعال کارگری بود، به یک باره حس ششم ش به او هشدار داد، جن های نا مریی یا همان لباس شخصی ها را فراموش کرده ای، در درون ش آن نیروی پنهان در ناخودآگاه ش مرتب به او هشدار می داد: هی عمو دیوه، جن های نا مریی شاید هم اینک در حال گزارش نویسی این وضعیت بیکاری تو باشن و گفتگو با این آدم رو به اطلاع هییت رییسه این زندان آتشین برسونن. به یک باره رنگ تیره او تیره تر شد و به سرعت پشت گردن کارگر را گرفت و او را مقابل صورتش گرفت و گفت: برای این که جن های نامریی نتونن راز گفتگو های ما رو بفهمن باید تو رو در دیگ جوشان بیندازم و پیش از این که کارگر بتوانه راه حلی پیشنهاد بده، او را به درون دیگ متعفن انداخت و برای این که زیاد شکنجه نشود با یک ضربه ی خرد کننده او را متلاشی کرد و پس از آن با حوصله شروع کرد تکه های متلاشی و پراکنده را جمع آوری کردن تا یکی از ماموران باز سازی که به صورت معمول سرشان خیلی شلوغ است، بیاید و او را باز سازی کنه. جن های نا مریی یا همان لباس شخصی های آسمانی که در میان شکنجه گر ها و جهنمی ها درگردش بودن در گزارش خود نوشتن که مسیول دیگ شماره . . . . کارش را به خوبی انجام داده است. پس از باز سازی مجدد کارگر،دیو او را مامور روشن کردن آتیش دیگ کرد وبه او سفارش کرد از هیزم های تر استفاده کن تا دود ش مانع دید جن های نا مریی بشه، جن ها به دلیل بوی نا هنجار تعفن به ندرت به آن قسمت سری می زدن و حالا که دود هم به آن اضافه شده دیگر خیال دیو و کارگر آسوده تر می شد و می توانستن بیشتر گفتگو کنن. جن های نا مریی گاهی از خاصیت نا مریی شدن خود سوء استفاده می کردند و به تماشای خوشگذرانی های بهشتی ها مشغول می شدن و نمی توانستن راز دار بمانند وگوشه هایی از دیده هایشان را برای دیو ها تعریف می کردند، از سوی دیگر دیو سلطان مراد هم شاگرد با هوشی از آب در آمده بود و همه ی آموزه های این کارگر فعال و مبارز رو با دقت کاربردی می کرد. او با زیرکی توانست به مرور یک سازمان زیرزمینی در بین دیو های جهنم ایجاد کنه و با تخلیه اطلاعاتی جن های نامریی که با دیدن پنهانِ بهشت، نمی توانستن جلوی زبان خود را بگیرند تا حدودی از شرایط زندگی در بهشت آگاه می شدن واین باعث شد انگیزه مبارزه با این شرایط یک بام و دو هوا را که فرشته ها بدون کار در کنار جوی های شیر و عسل لمیده اند ولی آن ها در آلودگی بوهای متعفن و گندآب ها و آتیش فوق العاده بالا باید ۲۴ ساعته مشغول شکنجه جهنمی ها باشند. این فاصله طبقاتی همه دیو ها رو به حیرت انداخته بود و آگاهی از دنیای متفاوت دیگه، باعث راحتی کار پنهان دیوها شده بود و به سرعت به یک تشکل نیرومند تبدیل شدند. بر خلاف تلاش ها و برخی شکست های کارگرِ روشنگر که در اغلب موارد در دنیای حاکی به دلیل تشکیلات موازی که استبداد ایجاد می کرد پیروز نمی شد. زمانی که دیو خبر ایجاد تشکل و اراده دیوه ها را برای یک چالش جدی را به کارگر داربست بند رساند، در کنار یک دیگ که با دود آن رو از نگاه دیو فروشان پنهان کرده بودند یک جلسه با هییت اجرایی سندیکا با شرکت مشاوره ای کارگر داربست بند تشکیل شد که با شیوه اقناعی مسایل رو از همه جوانب مورد بررسی قرار دادن و پیشنهاد ها رو به رای جمع می گذاشتن، اکثریت با اعتصاب موافق بود واقلیت با شورش و ویران کردن سیستم های جهنم. چون اکثریت به اعتصاب رای داده بودن اقلیت پذیرفت آن ها هم، با جمع همراهی کنند و چنان چه موفق نشدند، راه حل اقلیت کاربردی شود ودر این صورت اکثریت با همه نیرو طرح آن ها رو عملی کنن.
کارگر روشنگر با بررسی و نقد تجربه های کاربردی شده ی خودش و بررسی علل شکست هایش در دنیای خاکی، راه های پیروزی را برای دیوها یاد آوری می کرد و از آن ها می خواست همه در پیشنهاد دادن برای راه های احتمالی باید فعال باشند و با افرادی که تنها تایید کننده ی نظریه ها بودند به شدت مخالفت می کرد و از آن ها می خواست با اعتماد به نفس نظریه های شان هر چند تصور کنند قانع کننده نیست، باید مطرح کنند تا با نقد جمعی کاستی های آن بر طرف شوند تا بدین صورت خرد جمعی به مرور بر جمع مبارزان مسلط شود و فرد گرایی به اصطلاح نخبگان به دور ریخته شود. گفتگوهای اقناعی باعث شد دیدگاه ها به هم نزدیک شوند و اختلاف نظر ها و پراکندگی ها با نقد و گفتگو های رو در رو راه هم گرایی را بپیمایند. دیوها این آموزش ها رو که آن ها رو از روزمرگی نجات داده بود و انگیزه مبارزه در آن ها را زنده کرده بود به خوبی فرا می گرفتند و به آن عمل می کردند.هییت اجرایی سندیکای دیو های جهنم روز اعتصاب رو مشخص کرد. در روز اعلام شده از جهنم آتشی برنخاست، دیگ ها سرد واز بوی گند و تعفن و مار های زهرآگین خبری نبود. نیازی به خبر رسانی نبود، با نبود سروصدای شکنجه شونده ها و عدم وجود دود و دم آتش جهنم همه متوجه یک تغییر بنیادی در سیر ابدی سرکوب و تعزیرات برای ایجاد رعب و وحشت شدند. جهنمی هایی که هنوز تکه پاره نشده بودند با حیرت از هم می پرسیدند اینجا که برق و گاز نداره پس چرا جهنم سرد شده؟ جهنمی ها زن و مرد که شوکه شده بودند با دیدن دیو ها کنار دیگ ها که دست از کار کشیده اند و با آن ها برخلاف گذشته که با خشم ونفرت توهین می کردند و خود را نمایند و ولی ” او” در جهنم معرفی می کردند و وحشیانه مجازات می کردند، با چهره ای آرام به آن ها نگاه می کنند از این رو از فرصت استثنایی که برایشان پیش آمده بود نهایت استفاده را می کردن، دور هم جمع می شدن و با بدن های کتک خورده دستان و پاهای صدمه دیده و چهره های سوخته به رقص و پای کوبی می پرداختند. فراموش کردند که در کجایند. کار عبور مردگان از روی پل چینود یا همان پل صراطِ عبری – عربی متوقف شد. تا علت سردی جهنم روشن شود.پچ پچ جمعیت بزرگ در برزخ وسرو صدای شادی و سرود از جهنم همه برنامه های دعاهای گوناگون بهشتی ها هم چون دعای توسل، کمیل،ندبه و جوشن کبیرو . . . رامختل کرد. آن ها جوی های شیر وعسل را رها کردند وبا کنجکاوی از روی دیوارهای بهشت سرک می کشیدند تا خبری از این تغییرات تازه به دست بیاورند. آن ها اگرچه در بهشت بودند ولی صدای التماس و گریه و جیغ های ناشی از درد جهنمی ها مانند هشداری ابدی شبانه روزه موی بر بدن هایشان سیخ می کرد تا فراموش نکنند شکر گذاری و اطاعت چه مزایایی دارد. وحالا به یک باره همه چیزمتفاوت شده است. آیا دوباره آخر زمان شده؟ در حالی که در بهشت پچ پچ و شایعه پراکنی به شدت داشت شکل می گرفت، در جهنم کارگر داربست بند شده بود مشاور با تجربه ی اعتصاب او پیگیر و خستگی ناپذیر ولی پنهان از نگاه جاسوسان جهنم به اعتصابیون مرتب مشاوره می داد و از تجربه هایش در آن دنیای خاکی برای شان تعریف می کرد. مانند نوری در تاریکی راه را نشان می داد. دیو ها هم پس از هزاران سال کار یک نواخت شکنجه و اعدام مداوم جهنمی ها در شرایط نا هنجار جهنم به استقبال این تغییر و تحول نو رفتند و برای اولین بار ایستادگی و مقاومت در مقابل بزرگ ترین قدرت الهی را تجربه می کردند و به جای اطاعت و تسلیم مبارزه را کاربردی می کردند. سرمایه دارها و پیمانکاران و برخی روحانیون از همه مذاهب در بهشت دور هم جمع شده بودند و در باره شایعه اعتصاب در جهنم که لحظه به لحظه بر شدت آن افزوده می شد رای زنی می کردند پیمانکار اول:
” فکر می کردم دیگه توی این دنیا اسمی از اعتصاب و این گونه آشوب گری ها به گوش مان نخواهد خورد ولی مثل این که توی این دنیا هم نمی خواهند بگذارند آبی از گلوی مان آسوده پایین برود”. پیمانکار دوم:
” می گم این اعتصاب که به منافع اقتصادی ما صدمه نمی زنه؟
” ای بابا کدوم منافع؟ منافع اقتصادی که دیگه در این جا مطرح نیست”. پیمانکار سوم:
” این دیو ها که این مسایل را درک نمی کردند پس چگونه به این فکر افتاده اند؟ نکنه این فعالان کارگری لعنتی اینجا هم شروع کردند به فعالیت زیر زمینی؟ شاید می خواهند مطالبه گر حقوق آن دنیای خاکی شان بشوند.
” ای بابا شما هم که هیچ نشده خود را زرد کرده اید”. یک بهشتی با آثار مهر عبادت بر چهره با شتاب از دیوار بهشت دور شد و مانند روان پریش ها در حالی که با خود حرف می زد گفت:
” آخرش این کارگرای بی دین در این دنیا هم، کار دستمان داده اند”. یک تاجر بین المللی:
– ” هی عمو صبر کن ببینم چی شده است”.
– ” چی می خواستی بشه میگن کارگرای جهنم با دیو ها متحد شده اند وبا اعتصاب بزرگ و عمومی، کار این دنیا رو به هم ریخته اند می ترسم حالا که آتیش جهنم خاموش شده از دیوار ها بالا بیایند و کار ما رو بسازنند”. سرمایه دار صنعتی وارد گفتگو شد واعلام کرد:
” باید زود تر برویم درب بهشت و خبر این خرابکاری ” امنیتی” را به اطلاع برسانیم”
” هی عمو این جا که پارس جنوبی نیست که فوری حرف ما رو تایید کنند و پدر کارگرا رو در بیارند. آونا خودشون توی جهنم انواع و اقسام سازمان جاسوسی را دارن، نیازی به پاچه خواری و خبر چینی ما رو، ندارن. فراموش نکنین که ما دیگه بدتر از جهنم که نداریم، که با اون بتونیم اونارو، تهدید کنیم. همه اشان توی جهنم هستن”.
– “میشه برخی از اونا رو به صورت موقت به بهشت آورد و با این پنجره ای به باغ سبز اتحاد بین آن ها رو در هم شکست”.
– “این هم فکر خوبیه”
– ” من می دونم که این ها به ما حمله خواهند کرد”
“پس باید به فکر خودمون باشیم و گارد محافظ برای دفاع از بهشت درست کنیم”.
” شنیدم کارشناسان صندوق بین المللی پول همین نزدیکی ها سکونت دارند، برویم و در باره این واقعه با آن ها مشورت کنیم”.
آرامش و سردی جهنم چندان دوام نیاورد نیروهای علنی وپنهان سرکوب با گاز فلفل و گاز اشک آور و گرز های آتشین سوار بر اژدهای چند سر به اعتصابیون حمله ور شدند. بدتر از همه ی این پدیده های خطر ناک، جن های لباس شخصی بودند که خود را در میان اعتصابیون پنهان کرده بودند و با حمله پلیس های جهنم که تا آن روز کسی از وجود آن اطلاعی نداشت، با اشاره پنهان این لباس شخصی ها، فعالین اعتصاب را به نیروهای مهاجم نشان می دادند تا دستگیر شوند. کانال های جاسوسی در جهنم بسیار متنوع بود و مبارزان، فرشته های روی شانه ی کارگر داربست بند رو ندیه گرفته بودند و گزارش های پنهان آن ها خبر ها رو به هییت رییسه جهنم رسانده بودند وآن ها از پیش خیلی از تدارکات سرکوب رو آماده کرده بودند. در هر صورت آن هایی که تا دیروز کارشان شکنجه اهالی جهنم بودند و بابت این کار و شغل چندش آور و ضد انسانی هیچ احساس بدی نداشتند و با ایمان به درستی این تصور، دیگران را وحشیانه به مسلخ می بردنند خود طعمه ی عملی شکنجه های د د منشانه قرار گرفتند، تا بانی این اعتصاب را به هییت رییسه جهنم معرفی کنند. اگر چه همه می دانستند عامل اصلی، آن سیستمی است که این شرایط را طرح ریزی و کاربردی می کند و با کمک لباس شخصی ها ودیگر خود فروشان برده، همه به خوبی می دانستند این روند اعتصاب چگونه شکل گرفته است، ولی در هر صورت برای سرکوب باید بهانه ای وجود داشته باشد تا مزدوران مسخ شده و با ایمان به کار تعزیر هم نوعان خود بدون هیچ شکی ادامه دهند. سرکوب از پیش برنامه ریزی شده بود تا هر اعتراض مسالمت آمیزی را با انواع شیوه های غیر انسانی درتاریخ جهنم رقم بزنند، تا چهره ی بانیان این گونه سرکوب ها را در دنیای خاکی را، سفید کنند. اهالی جهنم که به گرمای شدید عادت کرده بودند همگی از سردی جهنم دچار سرماخوردگی و تب و لرز شده بودند ولی با دیدن بدن های پاره پاره شکنجه گران دیروزشان از شادی به رقص و پای کوبی می پرداختند، به خصوص که تا مدتی بسیار کوتاه که آن را بهار آزادی می نامیدند چون دیگ ها و دیگر ابزار شکنجه برای تعزیر دیو ها به کار گرفته می شدند و آن ها می توانستند اوقات فراغتی داشته باشند و به گونه ی موقت استراحتی بکنند.در هر صورت سرکوب خونین دیو هایی که تنها اعتصاب کرده بودند و به دستگاه ها و ابزار صدمه ای وارد نکرده بودند، نتواست گردش چرخ های جهنم را به وضع پیشین برگرداند. دیو های شکنجه شده دیگر قادر به اجرای وظایف با شدت و کیفیت پیش از جریان اعتصاب نبودند یا نمی خواستند باشند.هییت رییسه جهنم در نهایت درماندگی مرتب نامه نگاری به هییت رییسه بهشت می کردند و از آن ها راهنمایی می خواستند و تاکید داشتند با مشاوران صندوق بین المللی پول رای زنی کنند، تا دیو ها رو با کیفیت روز های پیش از اعتصاب باز سازی کنند ولی گویا تاریخ و نقش خرد کننده و افشاگرانه ش این بازسازی را با شکست مواجه می کرد و مانع مهمی برای این روند مزدور سازی بود. نامه نگاری بعدی تاکید می کرد باید زودتر اقدامی صورت گیرد جهنم سرد است و مارهای زهرآگین چون خونسرد هستند بی تحرکی زیر دست وپای جهنمی ها له و لورده شده اند پیشنهاد می کنیم درصورت امکان تاریخ را از ذهن دیو ها حذف کنید.
کارگر داربست بند به دیگ سرد خود تکیه داده بود و در حال بررسی شرایط جدید جهنم بود. او به دوست دیوش یادآوری کرده بود که امکان شکست وجود دارد ولی ما در دنیای خاکی آن قدر شکست خوردیم تا عاقبت توانستیم جهنم اولیه دنیای خاکی را به مدنیت و توسعه برسانیم، ولی این روند هم قربانی می گیرد و هم پیروزی را به تدریج با تداوم مبارزه به کام ما خواهد ریخت. همان گونه که ما در دنیای خاکی از گرسنگی اولیه زندگی و نظام های برده داری و مالکیت زمین وسرمایه داری انسان را با کار وتولید وتغییر در طبیعت به جایی رساندیم که رفاه تا حدودی در برخی سرزمین ها به وجود آمده بود اگر چه تعدیل ساختاری و خصوصی سازی ما رو به چالش گرفته بود ولی مبارزه بشر توانسته بود نظام های عقب مانده ی بشر رو از غارنشینی و گرسنگی به تمدن امروز دنیای خاکی برسونه این آن پیروزی غیر قابل برگشت ماست. از این رو از عقب نشینی موقت جبهه ی خود، نا امید نمی شویم و برغم شکست سنگین هم چنان بر پای خود می ایستیم و همه ارزش ها را از نو می سازیم. کارگرِ، فعال سیاسی – صنفی آن اندازه شناخت علمی – منطقی داشت که با هر شکست هر چند بزرگ از هم وا نرود، او می توانست با این سرشتی که کسب کرده بود، تکه های شکسته شده ی خود را جمع آوری کند ودوباره آن ها را درست و منطقی بچیند و باز روی پای خود بایستد و با توجه به شرایط ذهنی و عینی زمانه ی جامعه، مبارزه را از نو آغاز کند. ولی می دانست پس از شکست بعضی ها که در مراحل حسی شناخت هستند و تنها از روی درد رنج شرایط نا هنجار به مبارزه پیوسته اند، عقب نشینی خواهند کرد و به بعضی دیگر به خاطر منافع فردی با سیستم به همکاری خواهند پرداخت و برخی هم حتا به آدم فروشی (ببخشید دیو فروشی) خواهند پرداخت. برخی دیگر منفعل می شوند و با خاطرات دوران مبارزه، خود رو، تسکین می دن. و برخی دیگر برای گریز از دشواری های مبارزه ی درون گروهی و برون گروهی در سطح تشکل ها “مستقل” می شوند واز جمع مبارزان که خواه ناخواه دارای برخی کاستی هایی هستند که با مبارزه در درون سیستم باید به حل آن کاستی ها پرداخت نه با دور شدن از جمع مبارزان. زیرا مبارزه فردی هرگز نمی تواند دارای تاثیر گذار بنیادی باشد، کنار کشیدن این مستقل ها از مبارزه ی جمعی، متاسفانه تاثیر بسیار نا خوشایندی بر روند ادامه ی مبارزه به بار می آورد. برخی دیگر با کناره گیری ازفعالیت عملی مبارزه، تنها با طرح خاطرات دوران مبارزه در محافل دوستانه و غرق شدن در گذشته از میدان خارج شده و خود رو بازنشسته کرده اند. عده ای هم تصور می کنند نخبه و بحرالعلوم هستند ومی باید در برج عاج بنشینند و حکم صادر کنند ” لنگش کن” می ماند یک گروه یا دسته که استوارند و باور مند به داد و آزادی اندیشه که با شجاعت شکست را مورد بررسی قرار می دهند تا کاستی ها را بشناسند و آن ها را به فرصت بدل کنند. آن هایی که بیدی نیستند که با شکست میدان مبارزه را رها کنند، انعطاف دارند و تعامل با سخت ترین شرایط. اگر شاخه هایشان در مقابل فشار سرکوب سرخم کنند، ریشه ای ژرف دارند که با قدرت آن ها را راست می کند واگر ساقه ی تنومندش در زیر فشارقدرت بشکند ده ها جوانه از ریشه اش بیرون خواهد زد و قد خواهد کشید. کارگر شکست خورده با خود می گفت: با ید از صفر شروع کرد تا از فرد به جمع رسید، جمعی که به خِرَد جمعی باور دارد و نقد را بدون ملاحظه و رو در رو نه پچ پچ های فراکسیونی مطرح می کند، با این اندیشه ها آرام آرام به خوابی سبکی رفت در این چرت کوتاه خاطرات پارس جنوبی و درگیری با شرکت های رانت خوار و پیمانکاران دست دوم و سوم به سراغش آمد، گرما شدید و شرجی خفه کننده و گاز های سمی پراکنده در هوا که گوشه های چشم ولب را می سوزاند وبا هر تنفس تا اعماق ریه را به آتش می کشید و مبارزه کارگران با قانون زدایی حاکمیت مطلقه ای که به مردم این تصور نا درست را در دنیای خاکی با کمک چماق داران دیو صفت تحمیل کرده بود. که حق دارند با قانون زدایی حقوق کارگران را پرداخت نکند وکسی حق اعتراض ندارد واگر کسی شهامت اعتراض پیدا کرد زندان و شلاق دوران بردگی او را ” آدم” خواهد کرد. و فعالان پنهان کارشان را در گوشه ای تنها به دست مزدوران لباس شخصی برای همیشه در شکل یک حادثه حذف فیزیکی می کنند. اخراج، بلک لیست (لیست سیاه سرمایه داری برای عدم استخدام در همه ی شرکت ها)، ضرب و شتم در گوشه ای خلوت، و خانواده های کارگری که تحت این شرایط متلاشی شدند وکارگران سردرگم که بدون شناختی منطقی از شیوه های مبارزه به تخریب دستگاه های گران قیمت که سرمایه ملی خودشان بود می پرداختند. کابوس پارس جنوبی وحشتناک تر از جهنم او را وحشت زده از خواب بیدار کرد.
خود را تنها می دید واین اندیشه که باید باز دوباره خستگی نا پذیر از صفر شروع کرد، واقعیت تلخی که زانوان را به لرزه می انداخت، واقعیت درد ناکی که خیلی ها رو دچار افسردکی و انفعال می کرد. ولی او اگر لحظاتی گرفتار این بیماری می شد با یاد آوری دستآورد های بزرگ بشریت که انسان غارنشین را با کار، دانش و مبارزه به جای تسلیم در برابر شرایط ناهنجار و ایستا به تغییر آن پرداخته و به تمدن امروزه رسانده و بربریت وتوحش را به مدنیت و تمدن بدل کرده است مدنیتی که با وجود سرمایه داری لرزان و متزلزل است وباید با مبارزه این امکان داد و آزادی را به واقعیت بدل کرد، بدین گونه انرژی می گرفت، پاهایش را استوار می کرد و دستان ش را آماده ی تلاشی نو می کرد. ولی می باید ابتدا خود را نقد کند تا علت شکست را کشف کند، باید بداند کدامین بحش واقعیت را ندیده گرفته بودند.
ناصر آقاجری
۳۰ مهر ماه ۱۴۰۰
به کانال صدای مردم در تلگرام بپیوندید
@sedayemardomdotnet