پیوند درونی هستی، پویایی آن، تکامل آن، جای ما در آن، و افق وظایف ما را روشن میسازد. لذا هم فلسفه است و هم منطق و هم اخلاق. بافتی است شگرف از اندیشه، کار و پیکار و بهترین سلیح نبرد برای بسیج عظیم تاریخی است و یک سلسله بازی با اصطلاحات فضلفروشانه نیست، بلکه در جدیترین نتیجهٔ خود آمادگی برای مبارزهٔ آگاهانه بهمنظور دگرسازی جهان در جهت بهبود آن است.
نگارنده: احسان طبری
* مقالۀ “سطح امروزین فلسفه یا ترازنامهای از اندیشه انقلابی” جستار فلسفیای کوتاه است که رفیق احسان طبری بهخواهش جوانان تودهای برای روشنتر شدن پارهای از مقولات فلسفی نزد آنان در زمستان ۱۳۶۱ تهیه کرد و در اختیار سازمان جوانان تودۀ ایران قرار داد.
دیباچه
برای اینجانب تا کنون چند بار رخ داده است که از مجموعه و عصارهٔ دریافتها و اندیشههای خود (که البته مبتنی بر بینش انقلابی فراگرفته و پذیرفته من است) ترازنامهای کوتاه ترتیب دهم. این تکرار خود یک امر عادی است، زیرا در هر ترازنامهٔ تازهای توجهم به مسائل کهنه یا تازهتر ژرفتر شده است و طرح یا فرمولبندی مسائل با برخی سایهروشنهای نو، خود را سودمندتر نشان داده است. یک نمونه از این کار، پیافزودهای ۱ و ۲ در “دانش و بینش”، در صفحههای ۶۳ تا ۸۶ است. هدف این ترازنامهٔ تازه نیز بیان آنچنان مسائل کلیای است که آن را “فلسفه” نام نهاده اند و نیز نتیجهای است که از آن فلسفه برای سرنوشت انسانها گرفته میشود و مایلم که این مبحث را به مهمترین نکات بنیادینش تقلیل دهم و لُب مسئله را درمیان نهم؛ و یک سلسله مقولات و اصطلاحات که بهخودیخود درست هستند و بررسی آنها برای اهل فن ضرور است، تنها برای آسانی و اختصار و سادگی کنار گذارم.
آری، دربارهٔ یک سلسله مقولات و اصطلاحات فلسفی که (بهویژه در شرایط تاریخیای معیّن و در گیرودار بحثهایی سنتی بهوجود آمده است) تصور می رود که در ترازنامههای کوتاه و ساده بتوان از آنها به حداقل ضرورت یاد کرد. بهویژه آنکه این مصطلحات در تاریخ فلسفه با محتوای بسیار گوناگون بهکار رفته است و لااقل در سطح ساده و عامه فهم بینش فلسفی میتوان تا آنجا که به مطلب زیان نزند با توسل کمتر به آنها سخن گفت و یا برخی بحثها را برای علوم مربوطه باقی گذاشت و فلسفهٔ انقلابی را بیشتر در مسیری تنظیم کرد که ما را به دگرسازی زندگی اجتماعی که هدف اساسی آن است رهنمون باشد و به ضرورت این دگرگونی قانع کند. یعنی فلسفه را به عمل و واقعیت انقلابی نزدیکتر ساخت.
فلسفه هنگامی که نتیجهگیری بیغرضانه و عینی از تاریخ شناخت انسان و تاریخ عمل انسان تا امروز باشد، قابل وثوق و اعتبار است، واِلا مکیدن سرانگشتان وهم خویش است. دوباره میگوئیم: فلسفهٔ انقلابی کار بسیاری علوم طبیعی و اجتماعی را نباید تکرار کند و باید بهطور اساسی در جهت و هدفی در خدمت همان وظیفهٔ دگرسازی جهان بهسود زحمتکشان باشد که خواست عمدهٔ آن است. و بدین معنی فلسفه هرگز ایستا نیست، پویاست یعنی با حرکت تدریجی شناخت و علم با هر حرکت تاریخ و عمل تاریخی، خود را غنیتر میسازد و بر سهم حقایق مطلقه (ثابت) در گنجینهٔ حقایق نسبی (متحرک) خود میافزاید. فلسفه باید حد و حدود خود را بشناسد. از علم بستاند ولی به علم یاری دهد و خود به لفاظی و “فرمالیسم سکولاستیک” بدل نشود و معنای دیالکتیکی بودن یک فلسفه جز همین پویایی مقولات و احکام و استنتاجات آن بهعلت پویایی جهان و جامعه نیست. تحلیل مشخص از وضع مشخص (خواه در علم و خواه در جامعه) قانون طلائی در اسلوب معرفت است.
اگر بخواهیم نتیجهگیری از معرفت و عمل انسانی را تا امروز بهشکل روشن و ساده جمعبندی کنیم، سودمندتر است (البته با مراعات اکید اسلوبهای آزمودهٔ علمی) خود را از جَر و منجَر با مکاتب فلسفی، ولو بهنیت اسلوبی و در چارچوب موقت،فارغ و منتزع سازیم. [نتیجهگیری]خود را از یک بررسی غیرجزمی و مستقلانه برگزینیم. این مهم نیست که در این بررسی مستقلانه ناگزیر از مصطلحات و احکام و مباحث موجود مدد گیریم، ولی هدفمان این باشد که بدون پیشداوریهای فیلسوفمآبانه و فنی در این وادی گام گذاریم. بار دیگر تأکید میورزیم که وقتی میگوئیم “مستقلانه” تردیدی نیست که این استقلال برخورد و برداشت، امری اسلوبی و نسبی است واِلا هیچ مقوله یا بحشی نیست که با صدها و هزارها رشته ارتباط با مقولات و مباحث مکاتب فلسفی و علمی پیوند نداشته باشد. حداقل به این دلیل که موضوع بررسی یعنی هستی و انسان (بهمثابهٔ جزئی از هستی) همه جا یکی است و در این زمینه سخنهای سنجیده و ارزشمند بسیاری گفته شده و گرد آمده است که نمیتوان آنها را رها ساخت، چنانچه مطالب تجریدی بیمعنی نیز کم نیست که باید بهدور انداخت.
بناچار این سؤال مطرح میشود: چرا باید هستی را شناخت؟ بنا به باور نگارنده، این شناخت بهخاطر شناخت و بهاصطلاح شهودی و نظری و “فلسفه بافی”! نیست. در سابق نیز اشاره کردیم که هستی را باید شناخت و منظرهای از جهان داشت تا برای نیل به بهسازی جامعه و بهروزی انسانیت بهنحوی درست و ثمربخش عمل کرد و چشم باز بود و افق فراخ و میدان دید وسیع داشت. اگر خود را از انواع عنوانها و واژههای رنگارنگ خلاص کنیم و چنانکه گفتیم به لُب مطلب بپردازیم، مقولات اساسی و عمدهٔ فلسفه از این دیدگاه پنج مقوله خواهد بود. یعنی :
۱. هستی یا واقعیت عینی که خارج از شعور ما وجود دارد؛
۲. جامعه انسانی یا آن بخش واقعیتِ ذیشعور که ما خود جزئی از آن هستیم؛
۳. شناخت یا تلاش دماغی ما برای درک سازوکار هستی؛
۴. عمل یا سعی برای تأثیر در جهان بزرگ و نظام جامعه در جهت منافع انسانیت؛
۵. آرمان بهروزی یا هدف انقلابی ما که عمل را در خدمت آن می گذاریم، مقصد اساسی ما در دوران معین تاریخی است و نیل به آن قانونمندی، خود واقعیت است و دلبخواه و خیالپرورانه نیست.
اینک بهاختصار تمام به این پنج مقوله میپردازیم.
۱. هستی یا جهان ۱
هستی یعنی واقعیتی که مستقل از ما و شعور ما وجود داشته، دارد و خواهد داشت. و مظاهر آن به صورت جرم؛ انرژی میدان، زمان، مکان، ضدماده؛ جنبش و غیره یعنی به اشکال گوناگون و در سطوح مختلف از جهت خردی و کلانی، دوری و نزدیکی، مرئی و نامرئی بودن (در رابطه با حواس و درک ما) بصورت بی واسطه و یا باواسطه خود را به ما می شناسانند و تا آنجا که علوم حکایت میکنند بافت واحد و یگانه کیهان بزرگ ماست. علوم مختلف سدههاست در کار آنند که سازوکار هستی را برای ما توضیح دهند و در این زمینه به کشف ساختارها و عمل کردها (قوانین) بسیار نائل آمدهاند و گرههای بسیار را گشودهاند ولی دعوی آن که مسئله تا آخر حل شده است، دعوی مقنع نیست. خود گذشتهٔ بشر حاکی از آن است که ما در جادهٔ شناخت هستی با گامهای کندی پیش می رویم، ولی پیش میرویم و دانشهای امروزی دیگر توانستهاند منظرهٔ بههمپیوسته و منطبقی از جهان ما برای ما ولو در خطوط کمابیش ترسیم کنند. تا کنون ما “فراکیهان” (“متاگالاتیک”) خودمان را که از مجموعه اشیاء منتظم (مانند سحابیها و منظومهها و ثوابت و سیارات شکل گرفته یا درحال زایش یا نیمساخته مانند کوازار و جوان، پیر و زوال یافته مانند حفرهٔ سیاه تشکیل شده) نیز در آن اشیاء و هبائی (کائوتیک) بهصورت حفرههای گازهای سوزان و میدانهای غبار و پلاسمای رقیق انواع ذرات (شناخته و کمشناخته و ناشناخته مانند ماکسیمون یا فریدمون و تاکیون و گراویتون و گلوئن) وجود دارد- کمابیش شناختهایم و میدانیم که با کرهٔ محدودی که قطر آن صدها میلیون سال نوری است و میتواند بسی بیشتر هم باشد، سروکار داریم. میدانیم که هستی در این شکل خود در جهت ژرفا بیپایان است یعنی معرفت ما نمیتواند به همهٔ اجزاء آن دسترسی یابد.
میدانیم که هستی مادی ما با بار الکتریکی مخالف نیز بهصورت “ضد جهان” وجود دارد یا میتواند وجود داشته باشد. ولی- با آنکه حدس میزنیم- نمیدانیم که آیا در آن سوی فراکیهان ما فراکیهانهای دیگری نیز هست یا نه؟ زیرا حرکت دایرهای نور در اجسام کروی، فراجستن ما را از بند کیهان ما محال میسازد. نور از هر نقطه که حرکت کند به همان نقطه باز میگردد. لذا محدودیت این فراکیهان بهمعنای نفی بیکرانی و نامتناهی بودن هستی نیست و مسئله وجود مفتوح است، زیرا هستی بیسر و بن ولی انسان کوته زیست است. خواه جهان را کروی کامل یا انحناء فرض کنیم، جهان محدود ولی بیمرز است.
ما بههرحال با این فراکیهان سروکار داریم که موافق کشفیات کیهان شناسی اخیر از حالت اتم متراکم اولیه یا “حالت یگانگی” (Singularite) در تاریخی برابر با ۱۵ میلیارد سال پیش موافق الگوهای مختلف (و ثابت نشده) بهتدریج جهان ما پدید آمده و از عمر منظومهٔ شمسی ما کمی بیش از ۷ میلیارد سال و از عمر کرهٔ زمین ما بیش از ۶ میلیارد سال و از عمر نخستین آلگها یا خزههای آبی و باکتریها نیز نزدیک به چهار میلیارد سال میگذرد! این اعداد تقریبی است و در اسناد مختلف با تفاوتهایی ثبت شده ولی مرز آنها در همین حدود است که گفتیم.
قریب سه میلیون سال پیش میمونهایی که نیاکان انسانوارها و انسانهای اولیه بودند پدید شدند و زندگی گلهای و ترک کردن گذران بر روی درختان و راست بالا شدن و تنوع در تغذیهٔ گیاهی و گوشتی یعنی یک سلسله عوامل زیستی-اجتماعی بهتدریج انسانهای اولیه را دگرگون ساخت و سرانجام در چهل هزار سال پیش ما را که “انسان عاقل” یا (Homo Sapiens) نام داریم و بهتدریج همراه آن تمدن انسانی ما را پدید آورده است. تمدن انسانی در آغاز مانند زیست جانوران از طبیعت جدا نبود و بهتدریج بیشتر و بیشتر جدا شده است و جدا میشود و طبیعت را تابع خود میسازد.
با اجمالی فراوان چنین است خلاصهٔ اطلاع آزموده و موثق ولی ناقص و نارس ما از تکامل مادی هستی که تا امروز روشن است و در قیاس با منظرهٔ جهانی که اسطورههای باستانی ترسیم میکردند بهطورغیرقابل درستتر و منطبقتر است. ولی بسیار چیزها را هنوز نمیدانیم. مثلاً ما نمیدانیم که آیا قبل از حالت “اتم اولیه” و انفجار نخستین (Big Bang) چه بوده؟
یا نمیدانیم که جهان انبساط یابنده و گسترنده ما آیا سِیر مخالف یعنی انقباض و فشرندگی را طی خواهد کرد یا فاصلهٔ کُرات آن از هم به صدها میلیون سال نوری خواهد رسید؟ آیا جلوی حرکت آنتروپیک (یا کهن شدن) جهان را میتوان گرفت؟ یعنی خِرَدِ انسانی میتواند کیهاننشین شود و ابدی گردد و جهان را در جهت تکامل اداره کند؟ یا ما نمیدانیم که آیا فراکیهانهای دیگری هم هستند یا نه؟ و در این زمینه هم اکنون سخن گفتهایم. یا ما نمیدانیم که آیا جهان مزدوج (Conjuge) که از ضدماده تشکیل شده هم در جهان ما هست یا نه؟ یعنی ما با جهان عینی و نامرئی و نامحسوس نیز سروکار داریم؟ یا ما نمیدانیم که آیا حیات در فراکیهان ما تنها در کرهٔ ماست یا در جای دیگر هم هست و دانشی که (SETI) نام گرفته، خواهد توانست از این گنبد خاموش عالم پاسخی از جانب تمدنی دیگر بهدست آورد (مسئله UFO یعنی آمدن موجود عاقلتر به کره ما را مردود میشمرند). همچنین ما نمیدانیم که هم آیا تمدن ما یگانه تمدن است یا در جای دیگر فراتمدنها یا زیرتمدنهای دیگر نیز هست، چیزی که امکان آن محتمل است؟ و دانشمندان معتبر شرق و غرب در سمپوزیسیوم اخیر خود (۱۹۸۲) وجودش را منتفی ندانستهاند. یا ما نمیدانیم که آن سوی شش نوع “کوارک” (که سازندهٔ ذرات بنیادین اتم است) چیست و آیا میتوان برای فرضیهٔ هندسی (ژئومترودینامیک) اینشتن آیندهای قائل بود یا نه و آیا این نتیجهٔ غریب بهدست میآید که ماده از خاصیت هندسی مکان پدید آمده است؟!
و نیز ما نمیدانیم که آیا مکانیک سومی که ترکیب عالیتر و متحد کنندهٔ مکانیک نیوتن و مکانیک کوانتا باشد سرانجام پدید خواهد شد یا نه؟ و اطمینان اینشتن دربارهٔ وجود یک جبر مکانیکی بالاتر که بر عدم تعیّن در مکانیک کوانتا غلبه کند بهنحوی دارای پایه است. و غیر و غیر و غیر. پاسخ آری یا نه به این سئوالات اساسی تحولی ژرف در هستی شناسی ما پدید میآورد، ولی ربطی به عمل انقلابی ما دربارهٔ بهروزی نوع انسانی ندارد. در هرحال کاری که ما برای سعادت بشری میکنیم وظیفهٔ انسانی و تاریخی ماست. نباید عجول بود، تصورات خود را جانشین جستجوی منظم و بدون خستگی علوم کرد. باید گذاشت که خود علوم به سئوالاتی که مطرح کردیم یا مطرح خواهد شد پاسخ بدهند.
و این زمانی است که ما نیستیم چنانکه در دوران ما نهفقط ارسطوها و نیوتنها و گالیلهها، بلکه لنینها و اینشتنها هم نیستند. و نیز نباید خرافی بود و بهجای این لکههای سفید پاسخهایی را جای داد که با نفس قوائین شناخته وشیوهٔ ویژهٔ هستی منافات دارند. در دانش جادهٔ کوفته و روفته وجود ندارد و همهاش سنگلاخ است.
بسیاری حدس میزنند که برای حل این مسائل، با جستنگاه نیرومند کنونی علمی و عملی، چند سدهٔ دیگر کافی خواهد بود و طی این چند سده بشر خواهد توانست به سئوالات اساسی مربوط به وجود شناسی (انتولوژی) پاسخ علمی بدهد و معمائی را در کلیات باقی نگذارد. من شخصاً بهاین نکته مطمئنم، ولی اگر اینهمه نقطهٔ سئوال و جای سفید در مسئلهٔ هستی مطرح است، وضع در مورد شناخت کرهٔ زمین و تکامل آن بمراتب و بمراتب بهتر است. ما در اینجا بهطوراصولی روشن شدهایم و پاسخ سئوالات خود را یافتهایم.
تکامل یعنی چه؟ بهترین تعریف تکامل را میتوان براساس تئوری سیستمها داد. تکامل یعنی تحول کیفی سیستمها از لحاظ بغرنجتر شدن ساختار و عملکرد آنها. یعنی اینکه در اثر وجود جنبش، در اثر تنوع اشکال هستی، در اثر وجود زمان و مکان و غیره، مرتب سازوکار (مکانیسم)های کاملتر از جهت ساختار و عملکرد پدید میآیند و سیستمهای بغرنجی با کیفیتهای تازهای زائیده میشوند و جهان همان راهی را طی کرده که حالا مثلاً چند سده است ماشینها در روی زمین طی میکنند. منتها تکامل ماشینها در مقابل تکامل دیرینهٔ هستی هنوز بینهایت ساده و کودکانه و در مقیاسهای ریز و ناچیز است. جهان طی میلیاردها سال سیستمهای تو در توی بسیاری از ماوراءِ بزرگ تا ماوراءِ خرد پدید آورده که دارای پیوند درونی هستند و حیرت ما را برمیانگیزند و مسیر این تکامل سخت ناهموار و پرتضاریس و متضاد یعنی یک مسیر دیالکتیکی است.
برخیها حیرت میکنند چگونه بهخودی خود اینهمه منطق عالی در طرز کار موجود زیستمند پدید آمده. پاسخ را دانشهای تله نوبیک و سینرژیک معاصر میدهد: ضرورت و نیاز یک سیستم به حل تضاد خود با محیط در آن تحول دمساز شدن و بهسوی هدف رفتن را پدید میآورد. ولی سیر تکامل در جهان بزرگ تا حدود شیمی غیرآلی از جهت ساختاری یک سیر تکاملی مقدماتی باقی مانده است، با آنکه در زمینه تنوع سیستمی بسیار گوناگون است ولی حرکت “دورانی” بر آنها مسلط است و حال آنکه سیر تکامل در جهان کوچک و خرده ما به شیمی آلی و سپس به مراحل پیدایش شعور یعنی مراحل زیستی و اجتماعی و فرهنگی-منطقی رسیده و انسان افزارساز که “صنعت” را در کنار “طبیعت” بهوجود آورده و طبیعت را در جهت خواست خود دگرگون میکند و یک خردسپهر (نوئوسفر) بهوجود آورده، پدید شده است.
تازه ما در آغاز آفرینندگی انسان هستیم. کاری که طبیعت میلیاردها سال است بدان مشغول است چند سده است که بدان دست زدهایم و در این زمینه قاعدتاً باید به مدارج شگرفی برسیم. چنانکه ایستگاههای مداری و ماهوارهها و شتابگرها و اپلیستورها و کومپیوترها نموداری از آن است و زمان ایجاد خورشیدهای مصنوعی و برق هستهای دور نیست. تکامل بیولوژیک گیاهان و جانوران تنها تکاملی زیستی (بیولوژیک) است و غرایز وراثتی آنها را اداره میکند، یعنی ماده وراثتی (یا ژنوم Genome ) در یاختههای بدن و مغز اشکال یکنواخت عمل جبری را پدید میآورد که غریزه نام دارد. ولی تکامل اجتماعی- زیستی یا بیو-سوسیال انسانها تکاملی هم زیستی و هم اجتماعی است. یعنی علاوه بر ورائت زیستی، ورائت تمدنی و فرهنگی نیز با قدرت و سهمی دمافزون آن را اداره مینماید و اشکال عمل بسیار قابلانعطاف است. یعنی پس از پیدایش انسان، قوانین اجتماعی و سپس منطقی (معرفتی) نیز به قوانین زیستی افزوده شده است. جامعهٔ بشری نظامات تمدنی مختلف را از سر گذرانده و از مراحل اقتصادی-اجتماعی مانند جامعهٔ نخستین، جامعهٔ پدرسالاری، جامعهٔ بردگی، جامعهٔ فئودالی، جامعهٔ سرمایهداری گذشته و اکنون به آستانهٔ سوسیالیسم رسیده است. طی این مراحل و نظامات سطح معرفت و تولید دو شاخص عمدهٔ تمدن مرتباً بالاتر رفته است و بررسی کنندگان این سطور این مطالب را بهتفصیل در منابع لازم خواندهاند. بدینسان ما پس از مطالعهٔ اجمالی مقولهٔ هستی (یا جهان) به مقولهٔ دوم یعنی جامعه (یا انسان) میرسیم و تقدم جهان نازیستمند را بر جهان زیستمند مورد تأکید قرار میدهیم. میتوان مقولهٔ نخست را بحث دربارهٔ ماده و مقولهٔ دوم را نوعی بحث دربارهٔ شعور دانست، ولی در ویرایش ما مطلب با انتظام دیگری گفته شده که با علوم امروزی سازگارتر است.
۲. جامعه
حال ضرور است دربارهٔ مقولهٔ جامعه یعنی جهان زیستمند و ذیشعور و خودآگاه در اینجا سخن گوئیم. ساختار جامعه را اگر بهشکلی ایستا درنظر گیریم از لایههای زیرین تشکیل میشود:
۱. زیرساز طبیعی، جغرافیایی و زیستی که انسان و مختصات عمدهٔ او را ولو بهشکل استعداد اولیه پدید میآورد و شرایط هستی جامعه را تأمین مینماید؛
۲. زیربنای اقتصادی–اجتماعی که نیروهای مولده و مناسبات تولید یا مالکیت و ساختار طبقاتی جامعه را وصف میکند و نقش بسیار مهم آن را (که درواقع هستی جامعه است) بیان میدارد و تأثیر آن را در شعور جامعه روشن میگرداند؛
۳. اشکال مختلف شعور اجتماعی که برخی از آنها دارای جنبهٔ روبنایی است، یعنی با تغییر زیربنا تغیبر میکند (مانند سیاست، حقوق، روحیات، و آداب و اخلاق) و برخی دیگر خالص روبنایی نیست ولی عناصر روبنایی در آن رخنه دارد (مانند علم و هنر و فلسفه و غیره) ولی آنها را نمیتوان روبنا شمرد. علم حتی در دوران ما به یکی از نیروهای مولده مبدل شده است؛
۴. پدیدهٔ مهمی هم در جامعه هست یعنی زبان که نمیتوان آن را در یکی از این لایهها گنجانده و نقش فراگیر مهمی دارد و در معرفت و فرهنگ ما تأثیر فعال میکند و تنها وسیلهٔ منفعل تفاهم نیست، بلکه در شکلگیری اندیشه و بینش ما مؤثر است.
در این جامعه گاه تراکم انواع تضادها و بهویژه تضاد ناهمساز مابین نیروهای مولده (که انسان زحمتکش هم جزء آن است) از سوئی و مناسبات موجود تولید (که مالکیت از اشکال اساسی آن است) از سوی دیگر حالت عدم تعادل و بحران عمومی پدید میآورد. تا مدتی محافظهکاران جامعه قادرند مشکلات ناشی از این تضادها را حل کنند ولی بالاخره کار به جایی میرسد که کل جامعه یا اکثریت مطلق آن، نظام موجود را رد میکند و خواستار و نیازمند نظام تازهایست. در این وقت است که سامان کار از هم می گسلد. جامعه وارد دوران تحولات انقلابی میشود که میتواند به دهها شکل درآید. گاه بسیار طول بکشد و بهصورت روندی پرفرازونشیب جلوهگر شود و گاه نیز این تحول دفعی و سریع باشد. برای آنکه روند تحول انقلابی جامعه خوب و سریع پیش برود و جامعه بداند که بهسوی کدام نظام، چگونه باید گام بردارد، تئوری انقلابی و سازمان مبارزان متشکل راه این تئوری لازم است. میگویند بدون تئوری انقلابی عمل انقلابی میسر نیست. میگویند بدون سازمان انقلابیون اهرمی برای افکندن جامعه در مسیر لازم تکامل و ترقی نیست.
اگر عامل تضاد و بحران اولیه را عامل عینی تحول انقلابی مینامیم، این عامل تئوری و سازمان را باید عامل ذهنی نام گذاریم. اینکه گاه انقلاب دیری طول میکشد و بهثمر نمیرسد در اثر فقدان این عامل ذهنی است. گاه عامل ذهنی هست ولی توان ثمرهگیری را ندارد و انقلاب را میپوساند و بهسوی مسخ یا شکست میبرد. اگر عامل ذهنی باشد و عامل عینی نباشد یا آن عامل ذهنی را درک نکند، عامل ذهنی بهصورت عقاید مجرد و کم تأثیر باقی میماند. تحولات جامعه از دوران انقلابهای بورژوایی در قرن ۱۷- ۱۸ در اروپا بهتدریج از شکل صرفاً تحول دارای شکل مبارزات مذهبی بیرون آمد و تئوریهای سیاسی- اجتماعی و سازمانهای انقلابی متشکل پدید شدند، ولی در کشورهای جهان سوم هنوز ایدهئولوژی مسلط مذهب است و لذا ایدهئولوژی انقلابی و علمی طبقهٔ کارگر نامفهوم و خاص گروهی محدود باقی میماند.
در قرن ۱۹- ۲۰ که گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم در دستور تاریخ قرار گرفته، این تئوری علمیّت و دقت فراوان یافته و این سازمان به برنامه، آئیننامه، استراتژی، تاکتیک مجهز شده است. لذا در صورت وجود چنین سازمانی و در صورت پیدایش وضع انقلابی، تسریع روند انقلاب شدنی است و با سرعت میتوان از آن ثمره گرفت. چنانکه انقلاب اکتبر این نکته را بهرأیالعین نشان داده است. حتی در کشورهای جهان سوم قادر است با ایدهئولوژی مسلط مذهبی وارد همکاری و همگامی اجتماعی شود. پس عمل مبارزهٔ اجتماعی در عصر ما بهصورت عمل جمعی سازمان انقلابی در زیر درفش بینش علمی و انتقادی و انقلابی برای گذار از نظام بهرهکشی سرمایهداری به نظام سوسیالیستی انجام میگیرد ولی این کار باید با محاسبهٔ شرایط با شناخت سیستم و محیط سیستم باشد.
در اینجا همهچیز با دقت ناشی از درک صحیح فلسفه و جهانبینی علمی است و یک امر مندرآوردی نیست. این پلهایست که بشر ناگزیر باید طی کند تا خود را بهاجرای آرمانهای خویش نزدیکتر سازد و بهروزی بیشتری را نصیب خود نماید. چون در این زمینه مطالب گفته و نوشتهٔ زیادیست، به همین تذکرات کلی بسنده میکنیم.
۳. شناخت
پس موجودی بهنام انسان در جائی بهنام سیارهٔ زمین در فراکیهان عظیم در درون سیستم اجتماعی پدید شده که دارای قدرت شناخت هستی است و این قدرت بهحد کافی پرنرمش است که بتواند سیاحی چالاک و تند و تیز در زیر و بالای ساختار پیچیده و ناآشنای هستی باشد و لذا دگرگون کند و منقلب سازد و در کنار جهان ناآگاه جهانی آگاه بهنام جامعه بسازد.
جوهر شناخت بازتاب است و بازتاب مثلاً بهشکل آینهوار آن برای همهٔ ما واضح است ولی هر شیء و پدیده خود را در اشیاء و دیدههای دیگر از راه تأثیر دور و نزدیک، مستقیم و غیرمستقیم، مرئی و نامرئی باز میتاباند و بههمین سان اشیاء و پدیدههای دیگر را در خود بازیافته میکند. منتها این بازتاب اشکال نمادی، تصویری، بسیط و بغرنج بهخود میگیرد و خود داستان عجیب و غریبی است، زیرا بهصورت علامات زبان و ریاضی و غیره درمیآید و بین واقعی و ذهن ما انواع حجابها پدید میشود علاوه بر آنکه در خود طبیعت هم سرشتها در پردههای پدیدهها مخفی است.
ولی بههرحال بازتاب واقعیت عینی خارجی در یاختههای دماغی ما (نورون) از حواس ما و وسایل آزمونگری ما، تنها جوهر اصلی شناخت است. شناخت برای دسترسی یافتن به یک بازتاب همهسویه و منطبق با واقعیت(Adequat) دست به کارهای مختلف حسی و ریاضی و منطقی و فرضی و الهامی و غیره میزند و بهویژه از افزار زبان خواه طبیعی خواه مصنوعی و افزار منطق و نیز افزار تجربه مدد میگیرد. امروز ساختافزار تجربه خود مانند صنایع سنگین یکی از کلانرشتههای فعالیت تولیدی آدمی بدل شده است. باید بگوئیم که افزار به ما کمک میکند، ولی گاه در سر راه شناخت مانع نیز میتراشد. تازه با اینهمه تردستیها مغز قادر به شناخت واقعیت عینی هستی که این اندازه تو در تو، متنوع، پیچیده، پرعملکرد، متحرک و متغیبر و غیره است، نمیشود. یعنی در یک یا چند یورش نمیشود به هدف رسید. لذا مرتباً به گمراه و به بیراه میرود و گاه خوش میکند در همان بنبست خودساخته بنشیند و فریاد زند: “من به حقیقت مطلب دست یافتم!” و این خود چه بدبختیها که در تاریخ برای آدمیزاد ایجاد کرده است.
ولی نه! شناخت یک روند بسیار طولانی، جمعی و نسلی است. انسان دائماً مدلهایی را که از جهان بزرگ و کوچک اشیاء و روابط و پدیدهها میسازد، ترسیم میکند و بعد در عمل برمیخورد که ناقص و متناقض است و آن را یا تکمیل میکند یا بهکلی ازهم میدرد و بهدور میاندازد و مدل دقیقتری را طراحی مینماید. نقش عمل در شناخت بسیار مهم و حساس است. این نقش را در سه بند میتوان خلاصه کرد:
۱. عمل آغازگاه شناخت است یعنی برای آنکه بشناسیم باید دست بهکار شویم یا چون در تماس با طبیعت در جستجوی تأمین شرایط حیاتی خود هستیم به شناخت آن ناچار می شویم؛
۲. عمل ملاک شناخت است یعنی برای آنکه بدانیم شناخت ما درست است یا نه، باید در عمل بهرهدهی و سودمندی آن را بیازمائیم. کارائی و اثربخشی یکی از نمودارهای مهم صحت است. البته نمودار مطلق نیست ولی قرینه آن است؛
۳. عمل هدف و مقصد شناخت است یعنی ما میشناسیم برای آنکه بتوانیم بهتر و درستتر عمل کنیم و موجود زنده موجودی است هدفمند و هدفگذار و عمل پلی است که باید برای رسیدن به هدف از آن بگذرد.
آنچه که خارج از شعور شناسنده ما وجود دارد واقعیت است و آنچه که در شعور ما بازتاب مییابد، اگر بازتاب باژگونه و دروغین و خیالی نباشد، حقیقت است.
حقیقت بندرت مطلق است و غالباً نسبی است. کل حقیقت مطلق دربارهٔ هستی چراغی است در فاصله بسیار دور که نسلهای انسانی بهسوی آن نزدیکتر میشوند. بهقول بزرگمهر همهچیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند. غالب حقایق ما حقایق نسبی است. یا در آن اشتباه وجود دارد و یا پویایی جهان بهتدریج آن را کهنه میکند. لذا حقیقت باید با این پویایی همپایی کند و نادرستیها و بیدقتیهای خود را بهتدریج رفع نماید تا بتواند حقیقت منطبق را بیابد.
قیاس، تعمیم، استقراء، آزمون، حدس، فرض، روایت، الهام علمی، مشاهده، پژوهش، گردآوری، و تدوین و غیره از سوی نسلها و نسلهای انسانی در چهار گوشه جهان بهتدریج غربال میشود و از کوهی ذغال سنگ، تودهای کوچک الماس باقی میماند که حقیقت علمی مطلق نام دارد.
هیچچیز از روند شناخت بغرنجتر نیست. هیچچیز از این روند که دیدگان انسان مسافر است برای پیمودن جاده تکامل حیاتیتر نیست و لذا جهالت از کارایی تلاش ما میکاهد و مایهٔ مصیبتهای بسیار میشود. جهالت خود ترمز مهمی برای تکامل اجتماعی است.
۴. عمل
گفتیم که ما برای آنکه عمل کنیم، مجبوریم جهان را بشناسیم. عمل یعنی تلاش هدفمند و هدفگذار که موجودیت و فرهنگ انسانی برای ادامه خود بدان نیاز دارد. بهشرط آنکه این هدفگذاری در جهت تکامل باشد.
عمل یعنی حرکت در “میدان موتوریک” تاریخ که خود از پلاسما یا بافت عمل ساخته شده است. تاریخ انسان و اصولاً تاریخ هستی چیزی جز پلاسمای سوزان و پرتکاپو و پرتوپخشان عمل نیست. اشکال عمده عمل سودمند و هدفمند اجتماعی چنین است:
۱. تولیدِ افزار تولید و اشیاءِ مصرفی؛
۲. آزمونگری برای اقدامات معرفتی؛
۳. مبارزهٔ اجتماعی و جنگی (تا زمانی که تاریخ آن را ضرور میسازد)؛
۴. سازماندهی و مدیریت؛
۵. اقدامات تمرینی برای کار و پیکار (مانند ورزش).
اشکال مختلف عمل هدفمند و ضرور اجتماعی است که سمت آن را معین میکند و آگاهانه یا غیرآگاهانه موافق نقشه ذهنی فردی یا جمعی انجام میگیرد. پس برای عمل نقشه، سمت، هدف، وسایل نقشه و سازماندهی لازم است تا کارا باشد. این مقولات در عمل بسیار مهم و حیاتی است. عمل مبتنی بر شناخت درست و دارای هدف قابل وصول عصاره آفرینش تاریخی است. عمل آفریننده است که تاریخساز است و ما باید آن را بیاموزیم. لذا عمل انقلابی بر درک واقعیت جهان و جامعه و شناخت ضرورتهای تکامل بعدی و یافت نیروهای محرکه این تکامل (یعنی بهرهکشان جامعه) مبتنی است. انواع دیگر عمل نیز در جامعه وجود دارد که دارای چنین خاصیت آفرینندگی بزرگ نیست.
۵. آرمان بهروزی
اینک پس از این سیر شتابنده به پنجمین مقولهٔ اساسی فلسفه میرسیم که آن را آرمان بهروزی انسانیت مینامیم و آن را بشر آگاهانه و ناآگاهانه جستجو میکند و ایجاد جامعهٔ سوسیالیستی یکی از مراحل مقدماتی نیل بدانست، زیرا بهره کشی انسان از انسان را که با بودن آن، بودن بهروزی بهمعنای جدی و انسانی این واژه محال است، از بین میبرد و زمینه را برای حرکت کل بشریت بهپیش آماده میسازد. منتها اشکال در آن است که شبچراغ بهروزی بهاین آسانی بهدست نمیآید. بهروزی هدف عمل تاریخی و تعیین کننده و راستای ترقی و پیشرفت تاریخی است. بشریت از میان خارستان و لجنزارها و سنگلاخها و درههای اشک و خون نظامات بهرهکشانه بهسوی بهروزی میرود. تقسیم خصمانهٔ جامعه انسانی به طبقات، اقوام، زبانها، عقاید، محیطهای مختلف جغرافیایی، سنتهای مختلف مدنی و تاریخی و غیره و غیره که در دورانی از تاریخ انجام گرفته و خانوادهٔ انسانی را به انشعاب و ازهمگسستگی دشمنانهای محکوم کرده هم سد راه مسیر سریع معرفت است و هم سد راه سیر سریع انسان بهسوی بهروزی. برای انسان طبیعت “دوی با مانع” ایجاد کرده و گاه نیز چه بیرحمانه و چه فاجعهآمیز! زیرا در یک سو اقلیت انگل و ممتاز است و در سوی دیگر اکثریت مولّد و محروم.
محرومان جامعه که نیازمندترین انسانها به بهروزی و اکثریت مردم در همهٔ نظامات طبقاتی هستند تا حد ایثار جان وارد عمل مبارزه برای نیل به این بهروزی میشوند، این عمل (که قلههای آن خیزش، قیام، طغیان، و انقلاب نام دارد و اشکال آن سخت متنوع است) تنها زمانی که تمام شرایط عمل صحیح را داشته باشد، آفریننده و ثمربخش است.
بهروزی چیست؟ بهروزی تأمین شرایط عینی اجتماعی برای دستیابی به شکوفایی کامل جسم و روح، عروج به قلهٔ روشن زیبایی و اخلاق، نیل به همهسویگی و کمال انسانی است. گفتیم برای بهروزی شرایط عینی ضرور است. این شرایط عینی کدام است؟ این شرایط عینی ازجمله در مهمترین اقلام آن بهقرار زیرین است :
۱. سرکوب ستم و بهرهکشی طبقاتی، ملی، جنسی، نژادی و استقرار برادری و برابری و آزادی در مقیاس جهان ما؛
۲. وحدت انسانیت در مقیاس کرهٔ زمین ما؛
۳. معرفت اصیل انسان به جهان و زندگی و همهگیر شدن علم و هنر و فن؛
۴. رسیدن حد تولید به میزان نیاز متنوع عمومی در چارچوب مصرف منطقی؛
۵. تندرستی جسم و روح و استقرار تفکر خردگرایانه و علمی و جاندرازی و امنیت.
]مگراین شرایط را بهاین آسانی میتوان تأمین کرد؟ همه آنها دارای دهها و دهها پیششرط است. تازه این شرایط عینی خود پویاست. سطح دیروزی برای امروز کهنه میشود. پس بهروزی دارای افق متحرک است و اینکه برخی میگویند پس از نیل به جامعه مساوات انسانی دیگر چیزی در چنتای انقلابیون نیست، سخن بیخبرانهایست. جادهای را که انسان باید طی کند پایانپذیر نیست و لزومی ندارد که دربارهٔ بیکاری کسالتآور آیندهٔ انسان غصه بخوریم!
۶. نتیجه
پس ما هستی را از راه عمل و بهخاطر عمل سعادتبخش میشناسیم و راه دشوار این شناخت و عمل را بر پایه مسئولیت انسانی خود با درک قوانین این راه طی میکنیم. لذا اساس خدمت ما به انسانیت محروم است و فلسفه و اصطلاحات و مباحث آن تا آنجا ضرور است که بهاین وظیفهٔ مقدس انقلابی کمک رساند و ما را بدان آشنا سازد. تمام آنچه که گفتیم به ما منطق و اسلوب (متد) درست تفکر و عمل را بهدست میدهد. پیوند درونی هستی، پویایی آن، تکامل آن، جای ما در آن، و افق وظایف ما را روشن میسازد. لذا هم فلسفه است و هم منطق و هم اخلاق. بافتی است شگرف از اندیشه، کار و پیکار و بهترین سلیح نبرد برای بسیج عظیم تاریخی است و یک سلسله بازی با اصطلاحات فضلفروشانه نیست، بلکه در جدیترین نتیجهٔ خود آمادگی برای مبارزهٔ آگاهانه بهمنظور دگرسازی جهان در جهت بهبود آن است.
—————————————–
۱. میتوان آنها را هستیشناسی (Ontologie) مبحث شناخت (Gnoselogie) جامعه شناسی (Sociology) عمل شناسی (Praxiologie)، و مبحث بهروزی (Eudemonique) نامید. در فلسفه هم واژهٔ “گنوسئولوژی” و هم”اپیستمولوژی” بهکار می برند. این نامگذاریها نشانهٔ توازی بحث ما با بحثهای متداول در سیستمهای فلسفی است، ولی بهمعنای انطباق آن در کلیات ها و جزئیات نیست و ما بهخود اجازه میدهیم که بهقصد تسهیل مباحت، نظام کلاسیک مطالب را در جای ضرور مورد دستکاری قرار دهیم.
**********
به نقل از «به سوی آینده»، شمارۀ ۲، اسفند ماه ۱۴۰۱
به کانال صدای مردم در تلگرام بپیوندید
@sedayemardomdotnet