فرزندان کار و زحمت! و مشکلات آنان
با این که درصد زیادی از جمعیت روستایی میهن ما را جوانان و نوجوانان تشکیل میدهند، زندگی غمانگیز و محنتبار این گروه عظیم را باید در چارچوب عقبماندگی زیستی، فرهنگی، بهداشتی، درمانی، رفاهی حاکم بر جامعه روستایی بررسی کرد. رشد ناموزون سرمایهداری در روستاها که در دوران سلطۀ رژیم ستمشاهی شکل گرفت، در کنار باقیماندن مناسبات فئودالی که هنوز هم نقش آن را در تاروپود جامعۀ روستایی میتوان دید، سبب شده است که دو شیوۀ استثمار سرمایهداری و اربابی در کنار یکدیگر شیرۀ جان روستاییان و ازجمله کودکان و نوجوانان را بمکد. امروزه نیز حکومت جمهوری اسلامی همان مناسبات استثمارگرانۀ گذشته را – با پوشش شرعی- در روستاها حفظ کرده و در برخی نقاط تشدید هم کرده است. …
زنان روستا بیشتر از زنان شهر مجبور هستند با یه سری عقاید و اعتقادات سر کنند. مثلا این که نمیتوانند با مانتو بیرون بروند؛ نمیتوانند بروند پارک بنشینند؛ تنهایی نمیتوانند به صحرا برای تفریح بروند؛ نمیتوانند با مرد غریبهتری در مورد سوال یا چیزی حرف بزنند. من خیلی وقتا به خاطر این چیزا بحث کردم. وقتی میگفتم مگه زنها آدم نیستند، چرا نمیتوانند راحت بروند جایی یا به تنهایی برای گردش یا تفریح به صحرا بروند، میگفتند خوب نیست برایشان حرف درمیآورند، و اینگونه هم بود. بهت تهمت میزنند. وقتی زیاد میگفتم خودمم محکوم به این چیزها میشدم.
همیشه در فکر بودم برای ادامه زندگی و تحصیل بچههام از روستا بیام بیرون. ولی گفتنش هم سخت بود. چون خانواده همسرم میگفتند میخواد بره دنبال هرزگی! من دوست داشتم بچههایم از دنیای کوچک روستا بیرون بیایند و وارد دنیایی بزرگتر بشوند، بیایند شهر که از امکانات تحصیل استفاده کنند.
من دو فرزند دارم. فرزند اولم دختر است. هنگام دنیا آمدن او زایمان سختی داشتم. دخترم به خاطر به دنیا آمدن سخت، دچار آسیب جسمانی شد. از چهل روزگیاش من به دوا دکتر بودم. خودم را که هیجده سال بیشتر نداشتم از یاد برده بودم. کم کم دخترم بزرگتر شد، با بزرگتر شدنش نگرانیهای من هم بیشتر و بیشتر شد. هر تقلایی زدم که همسرم را راضی کنم به شهر بیاید تا حداقل برای درمان دخترم امکانات بیشتری باشد زیر بار نمیرفت. چون خانوادهاش زیاد روی او تاثیر داشتند. فرزند دومم پسر است.
تمام هم و غم من این بود که بچههام بزرگتر میشوند در روستا که امکانات نیست میخواهند چیکار کنند. چطور میخواهند پیشرفت کنند. خانواده همسرم میگفتند اگر بره شهر زندگی کنه دیگه نمیشه جلوشو بگیری، همه کاره میشه.
وقتی دخترم به دانشگاه آمد تا دو ماه با ماشین میآوردمش دانشگاه تا غروب مینشستم توی نمازخانه دانشگاه تا کلاسهایش تمام شود شب برگردیم خانه… دخترم با غذاهایی که توی دانشگاه میخورد بدنش حساسیت زده بود. دکتر رفتنم بیشتر شده بود. من دیگر هر روز از همسرم میپرسیدم چرا ما نمیتوانیم برویم شهر تا بچهام بتواند راحت درس بخواند. بعد از گذشت چند وقت، همسرم به زور قانع شد تا به شهر بیاییم. وقتی آمدیم خانه اجاره کردیم و رفتیم به خانواده خبر دادیم با کلی مخالفت روبه رو شدیم. تا چند وقت ما را طرد کردند. چون افکار خرابی نسبت به زنها دارند.
چند سال قبل از اینکه به شهر بیاییم، با اصرار من، برای آموزش رانندگی با همسرم آمدیم شهر ثبت نام کردم. وقتی رفتم ده، جرات نمیکردم بگویم میخواهم گواهینامه بگیرم. چون با مخالفتهایی روبه رو میشدم. چند جلسه را پنهانی میآمدم. وقتی فهمیدن کلی حرف پشت سرم بود. هر روز صبح یا ظهر که میخواستم بیام شهر برای کلاس رانندگی با هزار تا صلوات و نذر و نیاز میآمدم که توی حیاط یا دم در پدر شوهرم یا برادر شوهرم را نبینم.
ولی با همه اینها من همیشه توکلم به خدا بوده و هست. میدانم که زن باید تلاش کند و خودش را دست کم نگیرد. و بداند که میتواند کار کند و با مشکلات بجنگد.
کانال علمی مطالعات زنان
به کانال صدای مردم در تلگرام بپیوندید
@sedayemardomdotnet