فرهنگی
بهار دلکش – شجریان
بهــار دلـکــش رسـیــد و دل بجــا نبـاشـد
از آن کـه دلبـر دمـی بـه فکـر مـا نباشـد
در ایــن بهــار ای صنــم بیـا و آشتـی کـن
کـه جـنـگ و کیـن با مـن حـزین روا نباشـد
صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده میگفت
نازنینان را مه جبینان را خـدا وفـا نباشد
اگر که با این دل حزین تو عهد و بستی
حبیــب مــن با رقیـب مــن چرا نشستی
چــرا دلــم را حبیــب من ز کینه خستی
بیا در برم از وفـا یک شـب ای مه نخشب
تــــازه کـــن عـهــدی کـه بــر شکستــی