صدای پای سلامتی
به سرم چنگ میزنم. چشمانم را میبندم. گوشهایم را میگیرم. صداها محو میشوند و میان همهمه، زنگ مدرسه در سرم به صدا درمیآید.
نمیخواهم دیگران را بشنوم. صدای پیرمرد در سرم بلند میشود: «ارغوان! / شاخه هم خون جدامانده من/ آسمان تو چه رنگ ست امروز؟ / آفتابی ست هوا یا گرفته ست هنوز؟» دلم میخواهد تنها باشم در حیاطِ صحن. گوشهایم را بیشتر میگیرم و صدایی بلندتر در سرم میپیچد. باید تصمیم بگیرم برای داستانِ زندگیام. «از بهاران خبرم نیست/ آنچه میبینم/ دیوار است/ آه!» هیچ نمیدانم از انتهای دردِ بیدرمانِ ١٧ ساله یا «بیماری اسرارآمیز» قرن. تنها میخواهم که امسال بلوغش را جشن نگیرم و شکستش بدهم. «اماس» خفته، کنترلشده یا هر نامِ دیگری را یدک نخواهم کشید. درونم غوغایی برپاست. هنوز به دخیلبستگان به مربعهای طلایی فولادینِ مقابلِ چشمانم گویی ایمان دارم؛ همه آنچه که معجزه را واقعی کردند. صدایی آزارم میدهد؛ «بیناییات برنمیگردد». چهره پزشک چهارمی که ١۶ سال پیش قطع امید کرد، زندهتر از صورتکهای گریانِ مضطرین و جمعهای خانوادگی شادِ صحن در مقابلِ چشمانِ من است. پلکی میزنم و با موجی از قطره اشکی، جهانِ درماندگان را رصد میکنم. بیش از همیشه میبینم و بیش از همیشه میشنوم. من برای زندگی بیش از همیشه مشتاقم. صدای ناله دلِ زنی با خندههای خانوادهای درهم میپیچد.
به بالای سرم خیره میشوم. چشمانم را میبندم. صداها محو میشوند و میان همهمه، صدای برخورد گوشوارههای چلچراغ بالای ضریح را میشنوم. سنت شکستهام و دور ضریح ایستادهام. «نفسم میگیرد/ که هوا هم اینجا زندانی ست» مبهوتِ صداهای نامفهوم، نگاهم به سبزی چلچراغ است. خستهام از تداوم درد، از همراهداشتن دارو و از تذکر پزشک. «آفتابی هرگز/ گوشه چشمی هم/ بر فراموشی این دخمه نیانداخته است» دستانِ چند جوان بهترتیب از آنسوی دیوار شیشهای بهسوی ضریح روانند؛ دستانی رقصان در آسمان و دستانی با کتابچههایی همشکل و همرنگ. چیزی گلویم را فشار میدهد و آبی داغ گونهام را میسوزاند. تنهایی محض را لمس میکنم. «یاد رنگینی در خاطرِ من/ گریه میانگیزد/ ارغوانم آنجاست/ ارغوانم تنهاست». مصممتر از همیشهام. «خوبم». باید داروهایم را کم و حذف کنم و مثلِ «سالمها» بدون دارو روزگار بگذرانم. نمیخواهم از دردهایم سخن بگویم تا باورشان کنم. نمیخواهم در کیفم قرصی حمل کنم، «نمیخواهم محدودیتهایم را باور کنم». بیاراده حرکت میکنم. به دنبالِ کبوتران سر میچرخانم. «آنها جهانِ دلشکستگان را چگونه میبینند؟» فرار میکنم به خلوتِ همیشگی؛ به مسجدی قدیمی؛ دورترین مقصدِ ممکن؛ امنترین خاطرههای کودکی. سکوت حاکم میشود و من در برابرِ خودم دادگاه تشکیل میدهم. مجازات تعیین میشود و رسالت. «ارغوان! / خوشه خون/ بامدادان که کبوترها/ بر لبِ پنجره بازِ سحر/ غلغله میآغازند/ جانِ گلرنگِ مرا/ بر سرِ دست بگیر! / به تماشاگه پرواز ببر!/ آه! / بشتاب!» سلامتی در راه است. «حداکثر تا آخر سال. یا دارو را حذف، یا خوراکی برایت تجویز میکنم». پزشک وعده میدهد؛ چه رؤیای آشکار و شادی برای من ترسیم میکند! انگار «او» هم این را باور دارد.
مریم پیمان