یاد احمد اعطا (احمد محمود)؛ نویسنده و انسان ترازنو
”دیکتاتور بزرگ میدانست که اگر جنگ ستیزانه بودن رمان محمود را بهانه نکند و حقیقت تودهای بودن این بزرگ ترین رماننویس زمانه را بر زبان آورد ـ آنگاه ـ انبوه شیفتگان داستانها و شخصیت سترگ و دگرخواه نویسنده، به حزبی که فرزندانی از اینگونه را در دامان فرهنگ پرور خود میپرورد، با نگاهی مهرآمیزتر مینگرند….“
احمد عطا( احمد محمود)(اهواز، ۴ دی ١٣١٠ـ تهران، ۱۲ مهر ١٣٨١(
پرواز در ”مدار صفردرجه“
پردهی اول-
در رمان رئالیستی ـ سوررئالیستی (رئالیسم جادویی!) ”پاییز پدرسالار“ نوشتهی گابریل گارسیا مارکز کلمبیایی، فرازی است که با همهی کوتاهیاش به کوهی وهمگین میماند و نشان میدهد دیکتاتورها در هر بزنگاهی از زمین و زمان چه شگفتگونه شبیه هماند: آنجا که دیکتاتورِ نمادین آمریکای لاتین از کسی میپرسد: ”ساعت چند است؟“ و مردکی چاپلوس و فرومایه، چار ـ هرزگندِ دهاناش را میگشاید که ساعت چند است؟ ”هرساعتی که شما بخواهید ژنرالِ من!“
پردهی دوم-
در پهنهای دورتر اما چاپلوسی دیگر در گوش دیکتاتور بزرگ خوانده است که این یک، ماکسیم گورکی و شولوخف ایران است؛ گرچه برجستهترین رمانپرداز امروز ایران است، اما جایزهی بیست سال شیوانگاری (ادبیات) داستانی کشور، زیبندهی او نیست! آخر رهبر معظمِ من! میدانید که او تودهای است… و دیکتاتور بزرگ ابرو درهم کشیده و به مردک فرومایه و دیگر چاپلوسانِ گرداگرد خود گفته بود پس ما کِی از دستِ این تودهایها راحت خواهیم شد؟!
شــاه تــرکان ســخن مدعیــان میشــنود
شرمی از مظلمهی خون سیاووشاش باد
”حافظ“
پردهی سوم-
”فرموده بودید جشنواره متوقف شود؛ با شما… دربارهی نویسندگان صحبت کردم… خوشبختانه دربارهی نوزده نفر راضی شدید و پذیرفتید که جایزه بدهیم. تنها نقطهی مقاومت شما، مدار صفردرجه احمد محمود بود که … به عنوان رمان برگزیدهی بیست سال ادبیات داستانی انتخاب شده بود. و من هیچگاه نگاه بهتزده و غمآلود احمد محمود را از یاد نمیبرم… فرمودید این رمان، ضد جنگ است. گفتم مگر شما ضد جنگ نیستید؟! جنگ، یک شر ناگزیر است و نه یک خیر لازم…“ (از نامهی سرگشادهی عطاءاله مهاجرانی، وزیر فرهنگ و ارشاد زمان ریاست جمهوری محمد خاتمی).
پیش درآمد-
دیکتاتور بزرگ میدانست که اگر جنگ ستیزانه بودن رمان محمود را بهانه نکند و حقیقت تودهای بودن این بزرگ ترین رماننویس زمانه را بر زبان آورد ـ آنگاه ـ انبوه شیفتگان داستانها و شخصیت سترگ و دگرخواه نویسنده، به حزبی که فرزندانی از اینگونه را در دامان فرهنگ پرور خود میپرورد، با نگاهی مهرآمیزتر مینگرند.
در فیلم رشک برانگیز و انسانگرای فرانچسکو رُزی ”مسیح هرگز به اِبولی نیامد“ ـ ١٩٧٢ ((Cristo Fermato a Eboli)، یک پزشک دگراندیش ایتالیایی به شهرکی بختباخته و دوردست در جنوب کشور تبعید میشود. به تنگنایی گویی در تها راه (انتهای) جهان هفت عنصری که دهها دگراندیش ـ و بیشتر از همه کمونیستها ـ را در خود فشرده است.
جنگ پایان میگیرد، موسولینی فاشیست سرنگون میشود و فرمان آزادی تبعیدیها به اِبولی میرسد. فرمانی اما با یک تبصرهی ویژه: همه آزادند مگر کمونیستها.
به یادآوریم که در سپیده دم پیروزیِ انقلاب ایران نیز، یک دولتمرد بلندپایه ”نوید“ داده بود که همهی گروههای سیاسی آزادند مگر تودهایها!
سرانجام دیکتاتور بزرگ هم گفته بود همه جایزه بگیرند مگر این نویسندهی تودهای!
گرچه گردآلود فقرم، شرم باد از همتام
گر به آب چشمهی خورشید دامن تر کنم
”حافظ“
زیست نامهی کوتاه-
اهواز، چهار دیماه ١٣١٠٠: زایش نویسندهی انسانگرای و مردمی از پدر و مادری دزفولی. از این دیدرس، بیشتر خود را یک دزفولی میدانست تا اهوازی؛ هرچند، قلب جهان در سینهاش میتپید.
بازتاب نگاه مهرآمیزش به دزفول (دژپیل)، در داستانهایش موج میزند: بیشتر واژهها و گویهها (اصطلاحاتِ) بومی دزفولی را به ویژه میشود در رمان شورانگیز و ناهمتای همسایهها و نیز در مدار صفردرجه وی دید. نیز کاراکتر نعمت در غریبهها و پسرک بومی برگرفته از یک ستیهندهی دزفولی ـ نعمت علائی ـ است که در سال ١٣٢٣ به دست یک ناشناس ترور شد. در اهوازبود که دورهی دبستان و دبیرستان را پینوردید و به دانشکدهی افسری ارتش و سپس به سازمان افسران حزب تودهی ایران پیوست. کودتای ٢٨ مرداد ٣٢ اما اورا نیز به همراه انبوهی دیگر از افسران تودهای به زنجیر کشید. رفته رفته بسیاری از این افسران آزاد شدند مگر سیزده نفر که محمود یکی از آنها بود: رژیم کودتا بر کسانی که نه توبهنامه پی مینگاشتند (امضا میکردند) و نه از در همکاری برمیآمدند، سخت میگرفت.
بدینگونه، تا سال ١٣٣۶۶ را در زندان و تبعید ـ به ویژه در کرانههای خلیج فارس و بندر لنگه ـ گذراند: بیماری دیرپای ریوی که سرانجام هم دشنه بر گلوگاهاش کشید، یادگار همین سالها بود؛ یادگاری برتافته در بنمایه همسایهها که کاراکتر کانونی آن ـ خالدـ نیز شخصیت رنجپرورد نویسنده ِ رمان را برمیتابد.
احمد محمود به ویژه در پسین سالهای زندگیاش دچار تنگی دم و بازدم شده بود. بیماریای که سرانجام در سال ١٣٨٠ او را روانهی بیمارستان کرده بود؛ بار دیگر نیز در آغاز مهر ١٣٨١ همین سرنوشت را بر وی رقم زد. این بار، چند روزی را در بیهوشی به سر برد و به زودی در آدینهی دوازده روز بعد، براثر بیماری سخت ریوی در بیمارستان مهراد تهران برای همیشه آرام گرفت.
تُندر و توفان-
شـد آن که اهـل نظـر بر کناره میرفتنـد
هزارگونه سخن در دهان و لب خاموش
”حافظ“
درسالهای سخت خودکامگی اما، احمد محمود با همه فرازپوییهای شیوانگارانه (ادبی)اش، سایهنشین سانسور خامدستانی بود که از دو سو ـ دست در دست هم ـ بر او میتاختند:
١. رژیم خودکامهی اسلامی؛
٢. روشنفکران راستباور چپنما.
شاعر ارجمند ما سعدی شیرازی به درستی گفته بود:
چو بهمن به زاولستان خواست شد
چپ آوازه افکنـد و از راست شـد
در آن سالها، کمتر فرهیخته ادیبی بود که نداند احمد محمود بزرگترین رمان نویس تاریخِ شیوانگاری ایران است. برخیها، جایگاه آفرینههای وی را پس از بوف کور هدایت والاترینها ارزیابی میکردند و شماری دیگر، او را از هدایت هم برتر میدانستند.
راست این است که بوف کور هدایت رمانی سوررئالیستی و درونگرای است و آفرینههای احمد محمود رئالیستی. و از این دیدرس همسنجی این هردو سخت ناروا است.
”راست“باوران پهنهی ادبی ایران که نمیتوانستند سترگایِ شخصیت شیوانگارانهی وی را برتابند، چاره درآن دیدند که در رسانههاشان نویسندگانی دیگر را همچون غولهای ادبی ایران از شیشهی پندارهای کژروانهشان فراز آورند و برکشند.
احمد محمود، یک سال پیش از خاموشیاش، هنگامی که برای راهیابی در آیین بزرگداشت خود به اهواز میرفت، دزفولیها که شیفتهی مرامِ خاکی و مردمیاش بودند او را به زور به شهر خود بردند و دوـ سه روزی را همچون مهمانی ارجمند و بلندپایه در میان گرفتند. تنها اینگونه بود که وی توانست به اهواز برود. جریانهای راست روشنفکری پس از خاموشیاش به بزرگ نمایی فرازی از یک گفتهی وی پرداختند:
”درجوانی به قولِ خودش (!) گرفتار امر سیاست شد و بعد زندان و زندان و تبعید…“ که رویکرد وی به سیاست و نیز به حزب تودهی ایران به روزگار جوانی و گویا ”خاص“ او بازمیگردد و محمود در میان سالی دیگر ”گرفتار امر سیاست“ نشده بود!
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کِلکِ ما نیــز زبــانـی و بیــانـی دارد
”حافظ“
خامدستی است اگر بند بند نوشتههای محمود را که پژواک دردها و رنجهای تهیدستانِ شهری و روستایی است از نگاه بیندازیم و تنها گوشهای از یک گفتار موهوم را بزرگنمایی کنیم. از این منظر، حق با لنین بزرگ است که میگفت:
”آنقدر محو درخت نشوید که جنگل را نبینید!“
برخی رویه های ادبی
احمد محمود گفته بود: ”… باهمه اشتیاقی که داشتم نشد و نتوانستم به تحصیل ادامه دهم. بیقراری و ناسازگاری، وجوه مشخص روزگار جوانی من بود. همین بود که در هیچکاری نتوانستم پایدار باشم. اگر بنا باشد مشاغلی را که داشتهام تعداد کنم از بیست میگذرد… گرچه در مشاغلی که لازمهی تامین هزینهی زندگی بود ناپایدار بود ولی در اندیشیدن به نوشتن پایدار و حتی سمج“ (حکایت حال، گفت و شنود لیلی گلستان با احمد محمود.)
پایداری و سماجتی از اینگونه بود که وی را با همه رنجها و شکنجههای زندان و تبعید، به آفرینش داستانهای مردمی برانگیخت: محمود توانایی شگرف ادبیاش را در همان نخستین داستان کوتاه خود ـ صُب میشه ـ که در نشریهی امید ایران به پیشنهاد نویسندگان این رسانه، نام احمد محمود را برگزید، آشکار ساخت.
وی بیش و کم تا بیست سال بعد، نویسندهی داستانهای کوتاه با تکنیکی پخته و جاافتاده بود. در سال ١٣۵٣ اما یک رویآمد بزرگ ادبی، وی را برکشید و بیبرو برگرد به اوج برد. در این سال، نخستین رمان بلند او همسایهها همچون رویکردی شگفت، کانونهای ادبی کشور را غافلگیر کرد. رمان که از چاپ درآمد با شتابی باورنکردنی نایاب شد.
دکتر بهمن مقصودلو، سینماگر و هنرمندی که بیش از چهل سال دوست و همدمِ وفادار نویسنده بود در زمینهی چاپ نخست همسایهها گفته است که ساواک به دو شرط اجازهی چاپ همسایهها را داد: در دیباچهی کتاب نوشته شود که این داستان حقیقی نیست! و بخشهایی از آن سانسورشود. با این همه ساواک هرگز اجازهی چاپ دوم کتاب را نداد. (شهروند، شماره ١١٧٩، ٢٩ مَی ٢٠٠٨)
هنوز هم که هنوز است این پرخوانندهترین رمان تاریخ ادبی ایران ـ شاید پس از بوف کور هدایت اجازهی چاپ ندارد.
احمد محمود در بیشتر داستانهایش که درکالبد رئالیسم اجتماعی ـ انتقادی جان گرفتهاند، راه بر تکنیکی چنان پخته و رشک برانگیز میبرد که به گفتهی شماری از منتقدان ادبی، در تاریخ شیوانگاری ایران بیمانند و نمونهوار است.
آلکسی تولستوی ـ آفرینندهی گذر از رنجها ـ گفته بود: ”شخصیت، فراتر از تیپ، این است آماج ادبیات.“ و تیپهای اجتماعی داستانهای محمود گاه تنگنایِ سنخیت را در مینوردند و تا آستانه یا فراخنای شخصیت میبالند و میفرازند.
رمانهای محمود به گونهای شگفتناک آکنده از کاراکتراند. کاراکترها یی نه سطحی و من درآوردی که تودرتو و چند بُعدی. و این، به جوشش نویسنده با طبقهها و لایههای گونهگون اجتماعی برمیگردد. وی با یادسپار (حافظهیی درخشان، لحظه لحظهی زندگی تودهها را با گویشها و گویهها، میمیکِ چهرهها، پوشاک و رفتار و آداب و … همه و همه را در گنجینهی تجربههای آکندهی خود مینگاشت و این همه را در کالبد آفرینههای داستانیاش میریخت. نیز به پشتوانهی دانش مردم شناختی خود که بیشتر برآیند تجربههای دیدگانی (عینی) او بود، در کاربرد فرایند زبان و گویش، دقتی موشکافانه داشت.
دکتر مقصودلو با اشاره به این که در شیوانگاری امروز ایران میشود احمد محمود را با فیودور داستایفسکی همسنجی کرد گفته است: ”در رمانهای محمود هر کاراکتری با زبان همان کاراکتر و طبقه حرف میزند؛ نه مثل خشت و آینهی گلستان که [درآن] همهی کاراکترها ـ از شوفر و خانهدار و… با زبان روشنفکری حرف میزنند.“
گوته در فاوست مینویسد: ”کسی که به راستی چیزی برای گفتن دارد، بینیاز از آن است که در پی واژهها بدود.“ و احمد محمود با گنجینهای از گویهها و گویشهای محلی و نیز به پشتوانهی یک دماوند فاکت و تجربه، روانمایهی داستانهایش را همچون مدحی در دست میسرشت و میپرداخت.
در رویهها (جنبههای) شیوانگاشتی آفرینههای احمد محمود، رشتهی سخن درازتر از شب یلدا است: داوری در رویههای رمان ـ بیش و کم ـ از گسترهی ساختی و سازوکارهای زیرین میگذرد:
درونمایه (تم) که بر شخصیت (کاراکتر)، سپهر رویدادها و سویههای اندیشگی و فرایافتهای نویسنده پرتو میافکند. درونمایهای که میتواند مکانیکی (اندامگانی)، ارگانیک (آمیزگانی)، اجتماعی (social)، خویشتنانه یا فردی، روحانی و جز آن باشد.
(چگونگی پیوند نویسنده با داستان) همچون واگویهی رخدادها به شیوهی اول شخص، سوم شخص یا دانای کل و جریان سیال ذهن؛ بحران (برخوردگاه نیروهای همستیز)؛ پیرنگ Plot: پلاتفرم و نقشهی داستانی دربرگیرندهی شبکهی استدلالی داستان و برنمایی پیوندهای کنشساز و واکنشانگیز آن؛ آمیزهبندی (کمپوزیسیون)؛ فشرده نویسی (فن ایجاز)؛ هارمونی اجزاء داستانی؛ سویههای جامعه شناختی و فلسفی؛ زیبایی شناختی (استه تیک هنری)؛ کاربرد ریتم و موسیقی سخن در گویهها و گفتارها و جز آن.
چنانکه میبینیم، دامنهی نقد نقادانه (کریتیکال ـ هرمنوتیکال) بر آفرینههای احمد محمود ناپیداکرانه مینماید و کوتاهی این جستار، خورندِ اندکی از این همه نیز نیست. و از این دیدگاه ”واپسین سخن هنوز بر زبان نیامده است“(برتولد برشت“.
از رنجها و رمانها-
درونمایه و سرشت داستانهای احمد محمود ـ بیش و کم ـ بر بنیاد یادماندههای کودکی نویسنده و باورداشتهای دیدگانی وی از زندگانی لایههای زیرین جامعه رنگ میگیرد.
به نوشتهی جمال میرصادقی داستاننویس و منتقد ادبی: ”نویسنده باهمدردی بسیار، زندگی پر از رنج و درد و فقیرانهی مردم دردمند و محنتزده را به نمایش میگذارد و تصویرهای گوناگون از آنها ارائه میدهد. تصویر دلهره و وحشتی که بر زندگی و جان مردم سایه انداخته و ظلم و اختناق وحشیانه که روابط انسانها را مسموم کرده است، تصویر مردمی که از شدت استیصال، خون خود را میفروشند؛ دهقانهایی که زیر بار ستم اربابهاشان خرد میشوند یا براثر خشکسالی، زمینشان را رها میکنند و به دنبال کار به شهرها میآیند و به خیل بیکارها میپیوندند…“ (قصه، داستان کوتاه، رمان؛ چاپ اول، ١٣۶٠، صفحه ٣١٩).
میرصادقی میافزاید:
”احمد محمود در رمان همسایهها، قالب مناسب و مضامین ذهنی خود را مییابد… همسایهها… رمانی است جا افتاده و قوام یافته و به دلیل دارا بودن خصوصیات فنی و رعایت اصول رماننویسی و محتوای انسانی و اجتماعی و سیاسی پربارش، یکی از موفقترین رمانهایی است که تا کنون به زبان فارسی نوشته شده است. استعداد و قدرت نویسنده در این رمان، شکفته و بارور میشود و او را به عنوان رماننویسی صاحب تکنیک به خوانندگاناش معرفی میکند… زبان داستانی احمد محمود در رمان همسایهها زبانی است حساب شده و متناسب با محتوای رمان. از ویژگیهای آن، کوتاهی عمدی جملهها است و نزدیکی به زبان گفتاری… “(پیشین، صفحه ٣٢١).
چنین است که خوانندهی داستانهای محمود با کاراکترهای کانونی وی به همسرشت پنداری میرسد و با اشکها و لبخندهاشان همراه میشود.
چخوف به درستی گفته بود: ”داستان تنها هنگامی اثرگذار است که عینیت داشته باشد.“ و در آفرینههای احمد محمود جایی برای دریافتهای فانتزیمآبانه و ذهنیتانگاشتی رویآوردها نمیماند.
همچنان که بلینسکی منتقد برجستهی روسیه داستان شنلِ گوگول را ادعانامهای علیه جامعهی ناهنجار این کشور میدانست، میتوان و باید نوشتههای ژرفنگرانهی محمود را نیز مانیفست ستیزهجویی با دسپوتیزم انسانخایِ جامعهی جرمآفرین ایران دانست. چندان که همسایهها بسی پرتوانتر از هر رویآمدی پرده از هرچه خودکامگی برمیکشید و همچون پرندهای اوجپیما در سپهر خاکستری اندیشهها پرواز میکرد. گفتی اینبار، شبحی که به گفتهی کارل مارکس اروپا را گشت میزد، سر از آسمان سربی ایران برآورده بود.
کاراکتر کانونی همسایهها نوجوانی است به نام خالد که نویسنده از روزنهی دید او به ژرفنای جامعه میرود و زندگی آشوب زدهی تودهها را در برش جغرافیایی اهواز میپژوهد. اگر راست است که کاراکتر خالد در همسایهها خود احمد محمود است (دکتر مقصودلو)، پس این نیز راست میآید که رخدادهای داستان بر بستری پرآمیغ (حقیقی) فرا میرویند.
فرایند زمان در همسایهها اما به روزگار تنشمند ملی شدن صنعت نفت و کارزار حزب تودهی ایران در سویهداری از دکتر محمد مصدق و گذار به جامعهی مردمسالار بازمیگردد. رمان همسایهها بر چنین بستری فرا میروید و سرانجام در روزهای خونین کودتای ٢٨ مرداد ٣٢ به تهاراه (انتهای) خود راه میبرد تا پارهی واپسین این تریلوژی (سه گانه) در داستان یک شهر پیگرفته شود.
داستان یک شهر اما از بِزنگاهی آغاز میشود که همسایهها پایان گرفته بود: اینبار نویسنده با پای پرتوان تجربههای تبعید و دربه دریِ خود و شماری دیگر از ستیهندگان تودهای، فرایند نابهنجار کودتا را تا آوارگی و سایهنشینی هزاران تودهای و کشتار افسران میهنپرست حزبی پیمیگیرد این بار نیز خالد همسایهها است که سرگذشت تاریخی خود را پیمیگیرد و به بازکاوی جامعهشناختی انگیزههای ناکامی تودهها برمیخیزد.
داستان اما در پردازش واپسین روزان و شبان شکنجه و شهادت افسران تودهای، رنگی شگفت و شورانگیز به خود میگیرد.
در گذر از داستان یک شهر، سر از زمین سوخته، این سومین پارهی تریلوژی ماندگار احمد محمود برمیآوریم و در سپهر لاژوردی تراژدیها و حماسههای استورهیی تودهها و پیشگامان تودهایشان به پرواز در میآییم.
نویسنده در این رمان گزارشگونه به اهواز و سوسنگرد و هویزهی جنگزده میرود تا پرده از سرشت شوم و مردمستیز جنگ برگیرد. و نیز خامدستیِ خودکامگانی را برتابد که های و هوی کر کنندهی ”جنگ جنگ تا پیروزی!“شان بذر آشوب میافشاند و هرزهگیاه واپسنشینی و ویرانی میدرود.
احمد محمود اما ایدهی بنیادین و ساختمندانهی زمین سوخته را از یک تراژدی تلخوش گرفته بود: ”وقتی خبر کشته شدن برادرم را در جنگ شنیدم، از تهران راه افتادم رفتم جنوب… نزدیک جبهه بودم. وقتی برگشتم… دلام تلنبار شده بود. دیدم چه مصیبتی را تحمل میکنم، اما مردم چه آراماند. چون تا تهران موشک نخورد جنگ را حس نکرد. دلام میخواست… مردم مناطق دیگر هم بفهمند چه اتفاقی افتاده است. همین فکر وادارم کرد زمین سوخته را بنویسم.“
سخن داستایفسکی ”برای خوب نوشتن باید رنج کشید.“ با سرشت احمد محمود ـ این وجدان بیدار و شوریدهسر جامعه ـ راست میآید. او که خود فرزند رنجها و سختکامیهای مرز و بومِ دسپوتیسم زدهی خود بود، با نامِ خالد به راه میافتاد که با کولبار اندوهناکِ همسایهها، داستان یک شهر را واگویه کند و از زمین سوخته تا مدار صفردرجه و درخت انجیر معابد، گزارشگر بیکاست و کمِ رنجهای انسانی باشد:
به قیـاس شـیوهی من که نتیـجهی نو آمــد
همه ترازهای تازه، کهن است و باستانی
”صائب تبریزی“
از دلتنگیها)
نویسندهی ترازنوی ما اما با کوهی از دستتنگی هرگز از نابسامانیهای خویشتنانهاش گله نکرد. تنها یکبار در پایان فیلم احمد محمود، نویسندهی انسانگرای که دوست دیرینه و هنرمند وی دکتر مقصودلو از ویزور دوربین گذرانده گفته بود که اگر بار دیگر زاده میشد ”دوست داشت کاری آبرومند داشته باشد و درآمدی و هرگز نویسنده نمیشد“!
و دکتر مقصودلو در رمزگشایی از این واگویهی تراژیک و تلخوار گفته بود:
”محمود هیچگونه رفاهی نداشت. خودش و همسرش بیمار بودند و بیمه نداشتند. او را به جایی رساندند که در پایان بگوید کاش نویسنده نمیشد.“
بهمن مقصودلو این را هم گفته بود که محمود انسانی شریف و پاک بود. یک نویسندهی انسانگرای با سبک رئالیسم اجتماعی: ”با طبقات مختلف اجتماع زندگی کرده بود و آنها را شناخته بود. حافظهیی عجیب داشت. در ادبیات معاصر میتوان او را با داستایفسکی مقایسه کرد. کاراکترهای پرشمار داستانهایش سطحی نیستند، همه چند بعدیاند. او نویسندهای بود قربانی دو رژیم که نگذاشتند کار کند.“ پس از انقلاب از کار کنار گذاشته شد و چگونه باید زندگیاش را میگذراند؟ وقتی دست بچهاش شکست، پول درمان او را نداشت. با اینهمه یکبار نشد چیزی از کسی بخواهد (شهروند ٢٩ مَی ٢٠٠٨).
احمد محمود اما هرگز از واگویهی کاست و کم زندگی مردم فرو نگذاشت. در مدار صفردرجه همچون گزارشگری ژرفنگر به زیر و بم زندگی تودهها سرک میکشد و با قلمی تیز و آشوبگرای پرده از راز و رمز ناکامی مردم برمیکشد:
غـلام آن کلماتام که آتــش انگیــزد
نه آبِ سرد زند در سخن بر آتشِ گرم
”حافظ“
رمان سه جلدی مدار صفردرجه آکنده از تیپهایی است که سنخهای گونهگونِ جامعه را برمیتابند. دراینجا اما نویسنده نه تنها از پس پردازشِ کاراکترهای پرشمار داستان به آسانی برمیآید که از دیدرسِ آنها، تاریک و روشن زندگیِ مردم را میکاود و میپژوهد.
مدار صفردرجه پرهیبتگر (تصویرگر) رویآمدهای انقلاب یغما رفتهی بهمن است و رخدادهای آن در اهواز ویران شده شیرازه میشوند. اینبار، خالد جوان جای خود را به باران میدهد و از چشم و زبان اوست که کندوکاوهای جامعه شناختی نویسنده هاشور میخورند.
احمد محمود در واپسین رمان اجتماعی خود ـ درخت انجیر معابد ـ که کمتر از دوسال پیش از خاموشیاش درآمد، پرکاراکترترین رمان رئالیستی جهان را با ٢۴٠ شخصیت، که دستکم ۶٠ تنشان در پیشبرد خط داستانی نمودی پررنگتر دارند، توانایی سهمگینیِ خود را همچون یکی از برجستهترین نویسندگان امروز جهان به داوری میآورد. در این داستان، تکنیک هنری نویسنده اوجی چندان شگفت میگیرد که به راستی میشود نامش را در فهرست ده رمانپرداز برجستهی جهان آورد. به یاد آوریم که باخترزمین چگونه از چشمانداز بورژوایی و اروپاسانترالیستی خود با هزارگونه شعبدهی تبهکارانه، هنرمندانِ میان مایهی خود را در اندازههای نوابغ هنری جهان قاب میگیرد و به خورد خامدستانِ زمانه میدهد. ازاین منظر جا دارد ـ نه از سَرِ پاسخگویی کوتهبینانه و شوونیستی به غرب ـ که بر مداری راستین و واقعبینانه جایگاه جهانی هنرمندانمان را بی هیچ باور خودکمبینانه و تنگنظریهای شبه روشنفکرانه دریابیم و برتابیم.
از نوآوریهای تکنیکی رمان یکی هم گونهای از ساختارشکنی (Dekonstruktionn) در روند زمانی داستان است. شکست زمان در این داستانِ محمود اما نه به پیچیدگیِ منطقستیز و دشواریاب ”رمان نو“! (مارسل پروست، میلان کوندرا…) که رویکردی است به یاختههای همانند و موازی در گذشته و اکنون برای دستیازی به گونهای از بیزمانی یا زمانِ گم شده: تکنیکی که نویسندهی شیوانگار ما با کاربست استهتیکی آن، ساختار درونیِ آفرینهاش را به اوجهای تازه از زیباییشناختی هنری فرا رویانده است. شکست هوشمندانهی زمان در این واپسین رمان محمود برای دستیابی به زمان از دست رفته یا بیزمانی تراژیک، تاکیدی است آگاهانه بر سالهای تباه شده و از دست رفتهی انقلاب: سالهای انباشته از درد و رنج و جنگ و آشوب و آدمکشی. سالهای شهادت فداکارترین انسانها و کشتارگردانی از بهترین دانشمندان و فرزندان تودهای. سالهای ژرفش وابستگیهای پشت پرده به امپریالیسم و سیونیسم و سرانجام سالهای ”و کشتیها و کشتیها و کشتیها و بردنها و بردنها و بردنها…“ (زنده یاد مهدی اخوان ثالث).
احمد محمود در درخت انجیر معابد باردیگر پردهی سختکامیهای جانکاه دورهی تبعید و آوارگی خود را به بندرلنگه در پیشِ چشم خوانندگان رماناش میگشاید و نشان میدهد آنچه در جمهوری اسلامی میگذرد پیامد همان سیاستی است که در سالهای دور و نزدیک، خونِ تودهایهای عاشق را بر خاک میریخت.
نویسنده دربارهی درختِ انجیر معابد گفته بود که این یک ”درختی بود تناور و سایهافکن که زیر آن بساط میکردیم و غذا میخوردیم.“ درختی با ریشههای هوایی و پیشرونده که در فرهنگِ جنوبنشینان سپند و ورجاورند (مقدس) است. داستان در فرایند تراژیک قطع این درخت که از تنهی تبر خوردهاش خون میچکد جان میگیرد. اینک این خواننده است و خانوادهای که درخت در حیاط خانهشان دارد جان میکند. اگر چخوفِ انسانگرای، ارهکشی درختان باغ آلبالو را نماد فروپاشی فئودالیسم و زایش سرمایهداری در روسیهی تزاری میدانست، همتای ایرانیاش ـ احمد محمود ـ اما، مرگ رازناک درخت انجیر معابد را سمبل کشتار دم افزون انبوه آزادیخواهان به دست گزمگان تاریک اندیش اسلامی انگاشته بود.
درخت انجیر معابد در همان سالِ درآیند خود (١٣٧٩٩)، با دریافت نخستین دورهی جایزهی ادبی هوشنگ گلشیری، بهترین رمان سال شناخته شد و ستایش منتقدان ادبی کشور را برانگیخت.
زنان در داستانهای احمد محمود
در نوشتههای احمد محمود اما زنان از جایگاهی خورندِ ویژگیهای شگرف زن ایرانی در باورداشتهای زرتشت بزرگ برخوردارند. اگر در یک سوی رمانهای نویسندهی ترازنوی ما مردانی همسنگِ خالد نماد وجدان بیدار و توفندهی ایراناند، در سویهای دیگر، شریفهها را داریم که دوشادوش مردان در راه رهایی جامعهی ناهنجار خود میرزمند. احمد محمود ترادیسیون و سنت والاخواهی زنان را که راه به شیوانوشت و تاریخ کهن ایران میبرد و در شاهنامهی فردوسی و هزار و یک شب و مانند آن نیز آمده است، در اندازههای راستین و شکوهمند آن بازیابی میکند و توش و توانی تازه به آن میبخشد. نگاه کنید به داستان کوتاه در تاریکی که در آن شریفه همچون کاراکتر کانونی این قصه نماد ستمدیدگی و تهیدستی زن روستایی است. و نویسنده از برکشیدن این کاراکتر غرورآفرین و پژواک ستم دو چندانی که بر وی میرود فریادی از سرِ دادخواهی سر میدهد. قصهی در تاریکی بیش و کم نیمسده پیش ازاین (بهمن ١٣۴۴) در ماهنامهی پیام نوین درآمد و نویسنده با بازآوری آن در گرو داستانی از مسافر تا تبخال (١٣٧١) کوشید با زبانی نمادین فریاد برآورد که پنجاه سال پس از برتاختنِ ستمی که بر زن ایرانی میرود، زیستار زنان نه تنها اندک بهبودی نیافته که بدتر و دهشتناکتر هم شده است.
نویسنده باردیگر در مدار صفردرجه جای خالد را به باران میدهد تا این یک بتواند فریادگر اندوه زنان کشور باشد. زنانی که نیمهی هشیوار جامعهاند و به ویژه در رژیم اسلامی به هیچ گرفته میشوند!
هنر و دگرگون سازی جهان)
یک فراز و تنها یک فراز ژرفسنجانه از کارل مارکس در نقد برنامهی گوتا به گونهای باورنکردنی تسمه از گُردهی هرچه فلسفهی کلاسیک جهان برکشید: ”فلاسفه تا کنون در اندیشهی تفسیر جهان بودهاند، حال آنکه سخن بر سرِ تغییر آن است.“
اگر پست مدرنیسمِ بورژوایی لحظهی انفجارگتوی پروییت ایگوی نیویورک را لحظهی نمادین مرگ مدرنیسم و زایش پسانوگرایی تنگنگرانهی خود میداند، ما نیز میتوانیم، لحظهی نگارشِ همین یک فراز را لحظهی نمادین فروپاشی فلسفهی سنتی و زایشِ حکمتِ نودانشانه (فلسفهی علمی) بینگاریم. و خامدستی است اگر گسترهی کاربرد این فراز پیروزمند مارکس را تنها در باورداشتهای فلسفی بدانیم و آن را بر کهکشانِ علوم انسانی و به ویژه بر هنر و شیوانگاری نوین جهانی نگستریم. پرسش این است که آیا آماج این هردو تنها سرگرمی تودهها است یا آگاهانیدشان برای پیوستن به گردونهی سترگ دگرگونسازی جهان؟ هنر و شیوانگاشتی دگرگونگر، نه برای تفسیر زندگی که در کاریر تغییر آن. چنین است آماج مبرم هنر و ادبیات امروزین جهان. ژان هیتیه منتقد فرانسوی در فن رمان نویسی میگوید: ”هدف رمان، شناخت زندگی نیست؛ بازآفرینی آن است. تحلیل آن نیست، انگاشت آن است.“ و بازآفرینی زندگی از دگرسازی آن جدا نیست. رویکردی که در شیوانگاری نوین جهان از بالزاک و پیشتر سروانتس میآغازد و به مارکز و شولوخف و احمد محمود و دیگران میرسد. فردریش انگلس با تیزهوشی ویژهی خود گفته بود آنچه از بالزاک آموخته از هیچ جامعه شناس یا اقتصاددانی فرا نگرفته است. به گفتهی جمال میرصادقی، روان شناسان دریافتهاند خواندن یک رمان خوب میتواند خواننده را دگرگون کند و در کالبد شخصیتهای رمان فروبرد. آنگاه خواه ناخواه رفتار شخصیتهای رمان را گرته برداری میکند. گستراندن این ویژگی بر هر که کتاب میخواند میتواند نتیجهای بزرگ به بار آورد و شاید فرهنگ و سرشت جامعه را دگرگون سازد. از این دیدگاه، بهترین رمان، رمانی است که وجدان را شست و شو دهد و شعور ما را نسبت به خود و جهان پیرامونمان فرا رویاند.
بزرگ علوی در چشمهایش و احمد محمود در همسایهها گامهایی چنین موثر برداشتهاند (قصه، رمان، داستان کوتاه، ص ١٨١).
ما برآنیم که احمد محمود در جایگاه یک تودهای آگاه به حکمتِ علمی کارل مارکس بیبرو برگرد به کاربست چنین ادبیاتی باور داشته است. وگرنه او نیز همچون برخی ”غول“های ادبی بورژوایی هرگز نمیتوانست خواب خوش خودکامگان را برآشوبد. سخن نغزی از زیگموند فروید روانشناس اتریشی است که در کتاب تعبیرهای علمی خواب به نقل از هبل آهنگساز گفته بود: ”پس از اندک زمانی دریافتم که من نیز از زمرهی آنانام که خواب خوش جهانیان را برمیآشوبند.“
من گنگِ خواب دیـده و عالـم تمام کـر
من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدناش
”مولوی“
در ژرفاندیشی و خوابآشوبی نویسندهی تراز نوی ما همین بس که دو رژیم از دستاش در ستوه بودهاند. چرا که احمد محمود در داستانهایش نه در اندیشهی تفسیر زندگی که در سودای تغییر آن بوده است.
دوفیلم درباره ی احمد محمود-
در سه دهه گذشته دو فیلمساز هنرمند ایرانی مستندهایی دربارهی رفیق ارجمند ما احمد محمود ساختهاند. نخستین فیلم، قلمرنج نام دارد که حبیب باویساوج آن را در سال ١٣۵٨ از ویزور دوربین گذرانده است. دراین فیلم، شماری از نویسندگان و فیلمسازان نامآور ایرانی پیرامون داستانها و نیز زندگی و منش محمود سخن ساز کردهاند:
منوچهر آتشی، احمد آقایی، جواد توسی، نجف دریابندری، محمود دولتآبادی، بهزاد فراهانی، عدنان غریفی، مسعود کیمیایی، محمد محمدعلی، داریوش مهرجویی و دکتر ابراهیم یونسی از این زمرهاند.
دومین فیلم مستند را دکتر بهمن مقصودلو، نویسنده، سینماگر و منتقد برجسته بر نوار نقرهای سلولوئید کاور کرده است. ولی فیلم احمد محمود، نویسنده انسان گرای را سه ماه پیش از خاموشی نویسنده ساخته و در آن پای سخنِ محمود نشسته است. این فیلم، نویسنده را که از بیماری دور و دراز تنگی نفس رنج میبرد به پرهیب میکشد و سرانجام با سکانس خاکسپاری وی به فرجام میرسد.
چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان
تو همچــو باد بهــاری گــره گشا مـیبـاش!
”حافظ“
رفیق ارجمند و پاک سرشت ما احمد محمود نمونهی یک تودهای فداکار و از جان گذشته بود . انسانی که تا پایان زندگی پرنشیب و فراز خود به حزب تودهی ایران حزب تراز نوین طبقهی کارگر ایران وفادار ماند و دمی در ایمان پرشور و کاستیناپذیر خود به آرمانها و جهانبینی انقلابی حزباش تردید نکرد.
با آنکه زندگیاش از بسِ تیرهروزی به کشتی توفان زده در موجها و خیزابههای صخرهکوب میمانست اما با گشادهدستیِ نمونهوار خود، همواره یار و همدم تهیدستان و ستمدیدگان بود. میخائیل شولوخف در شاهکار خود زمین نوآباد گفته بود: ”فداکاری آدمها به همهی جامعه بال میدهد تا به سوی اوجهای بیشتر پرواز کنند.“ و رفیق محمود با از جان گذشتگی و فداکاریاش پیوسته کوشید جامعهی جرمآفرین خود را به سوی اوجهای ناپیداکرانه فرارویاند. وی نه تنها با شخصیت فروتن و انسانگرای خود نمونهی یک تودهای ترازنو بود که با واژهی داستانها و رمانهایش نیز کوشید فرازپوییِ شخصیت شگفتِ آدمی را همسنگِ آنچه اندیشمند و هنرمند بزرگ ایرانی مانی میگفت:“ تکامل یافتهترین اجزای جهان مادی، انسان است“ بر کرسی نشاند. باور داشت که به گفتهی فویرباخ فیلسوف آلمانی ”انسان، خدای انسان است.“
یادآورهنرمندی بود که چخوف در تیفوس خود برتافته بود: ”تنها بازتاب حقایق زندگی آدمی است که میتواند نام هنر بگیرد. بیهیچ انسان و بیرون از سودمندیهای او، هیچ هنری در کار نیست. هنر نغمهای است که برای آدمیان سروده میشود؛ اهرمی است که بشریت را به پیش میبرد. پژواک راستارها (واقعیتهای) زندگی اجتماعی مردمی است که هنرمند در میانشان میزید.“
چنین است جایگاه فراخ کرانهی هنرمند مردمی.
و سرانجام از رفیق بزرگ و خردمند احمد محمود بیاموزیم وفاداری به آرمانهای طبقهی کارگر و حزب ترازنویناش را و نیز انسان بودن و عاشق زیستن را.
کارنامه ادبی نویسنده-
صب میشه ١٣٣٣
مول ١٣٨٨
دریا هنوز آرام است ١٣٣٩
بیهودگی ١٣۴٠
زائری زیر باران ١٣۴۶
از دلتنگی ١٣۴٨
پسرک بومی ١٣۵٠
غریبهها ١٣۵٢
غریبهها و پسرک بومی ١٣۵۴ (چاپ همراه دو داستان بالا در یک شیرازه)
همسایهها ١٣۵٣
داستان یک شهر ١٣۶٠
زمین سوخته ١٣۶١
دیدار ١٣۶٨
قصهی آشنا ١٣٧٠
از مسافر تا تبخال ١٣٧١
مدار صفردرجه ١٣٧٢
آدم زنده ١٣٧۶
درخت انجیر معابد ١٣٧٩
احمد محمود همچنین دو فیلمنامه نیز در کارنامهی هنری خود دارد.
به نقل از نامه مردم ارگان مرکزی حزب توده ایران