سرنوشت و هجرانی یک نسل
داشتم به این فکر میکردم که ادامه فعالیت هنرمند در جوامعی مثل ایران به چه عواملی بستگی دارد؟ به هوشمندی خودش و مراقبتهای لازم برای از زمانه عقبنیفتادن و دچار فرسودگی روحی و جسمی نشدن؟
آیا با برنامهریزی صحیح و روحیه مقاوم میتوان به مقابله با سرنوشت و پیری و عوارض آن پرداخت؟ شرایط فرهنگی/ اجتماعی/ سیاسی و رخدادهای غیرقابل پیشبینی در تردید، پریشانی، انفعال، انزوا و از دور خارجشدن هنرمند (بهویژه در هنرهایی مثل سینما که قائم به فرد نیست و نیاز به بودجه و سرمایه دارد و در جمعی از افراد متخصص شکل میگیرد و به سرانجام میرسد)، چقدر نقش دارند؟ آیا «جبر و اختیار» را در ساحت هنر و زایش هنری، میتوان به درستی معنا کرد؟
بیاییم بر پایه این طرح، موضوع و پرسشهای مذکور، وضعیت فیلمسازان نسل قدیم را به اجمال بررسی کنیم و ببینیم در این سرنوشت و حال و روز، چقدر خودشان دخیل بودند و چقدر شرایط و عوامل بیرونی؟ علی حاتمی در سن و سالی که انرژی کافی برای کارکردن داشت و فیلمنامه «ملکههای برفی» را نوشته بود و ساخت فیلمنامه «جهانپهلوان تختی» را شروع کرده بود، بر اثر سرطان لوزالمعده درگذشت و سینمای ایران یکی از فلیمسازان باذوق و صاحبسبکش را از دست داد. امیر نادری بعد از فیلم «آب، باد، خاک» جلای وطن کرد و فیلمسازی خاص خودش را طی این سالها در اقصی نقاط جهان ادامه داده که «کوه» آخرین تجربهاش در این روال بوده و در گروه «هنر و تجربه» در حال اکران است.
آیا این شیوه کار نادری در غربت، با سیر تکاملی توأم بوده، یا او بیشتر خودش را تکرار کرده است؟ در صورت پذیرش مورد اخیر، به نظر میرسد هنرمند در سرزمینش میتواند اوج بگیرد و رشد خلاقانه داشته باشد.
در مورد عباس کیارستمی با وضعیت متفاوت و درعینحال تلخی روبهرو بودیم. فیلمسازی که قبل از انقلاب موجودیت و هویت بومی خود را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رقم زد و یک فیلم اجتماعی موفق و قابل بحث به نام «گزارش» ساخت، رفتهرفته در این دوران با ترکیبی از هوش و استعداد و شانس و شاعرانگی مینیمال، اشتهار جهانی یافت. ولی یکباره، در شرایطی که هنوز انگیزه کافی برای زندگی و فعالیت هنری و عشقورزی داشت و اصلا به مردن فکر نمیکرد، تاسش بد نشست و الکیالکی مرگ خفتش را گرفت. فیلمسازی که در «طعم گیلاس» آنگونه پوچانگارانه به مرگ پوزخند میزد، خودش در مواجهه با چهره زشت و بینقاب مرگ، روحیهاش را باخت. وضعیت سه آدم اصلی بهجامانده از آن نسل در اصول و قواعد حرفهای و مخاطبشناسی نیز چندان خوشایند و روبهراه نیست. ناصر تقوایی که آب پاکی را ریخته و با آن همه ذوق بصری و روایی که دو نمونه درخشانش را در سریال «داییجان ناپلئون» و فیلم «ناخدا خورشید» شاهد بودیم، سالهاست که قید فیلمسازی بلند را زده و حتی کار مستند هم نمیکند. داریوش مهرجویی عزیز را وقتی در جشن اخیر انجمن منتقدان برای اهدای جایزه حامد بهداد دیدم، غمم گرفت. خدایا این همان مهرجویی سرزندهای بود که با ذهنی متمرکز و منضبط، سرخوشیهای نیهیلیستی و دغدغههایش در مورد انسان و هستی را در دل روابط و مناسبات روزمره آدمهایش بروز میداد؟ فیلمساز موردعلاقهام مسعود کیمیایی هم کارنامه پرافتوخیز این دورانش، حکایتی جداگانه دارد. سازنده آن همه فیلم کُنشمند با قهرمانهای قرص و محکمی که در دورهای بعد در موقعیتِ ناگزیر خاکستری قرار میگیرند، حالا خودش گوشهنشین شده و حالوحوصله هیچکس را ندارد و با خودش هم انگار قهر است.
در چنین دوران فترتی، آیا بهتر نیست مدیران و سیاستگذاران فهیم و دلسوز و اهالی حرفهای و ریشهدار سینما و بخش خصوصی، به صرافت بیفتند و این فیلمسازان شناسنامهدار و سرمایههای فرهنگی جامانده از نسل قدیم را دریابند و نگذارند در پیله تنهایی و خلوت اندوهبار خود از یاد و خاطره نسلها بروند. حداقل کاری که میشود کرد، تدارک و پیشنهاد ساخت فیلمی اپیزودیک مثل «داستانهای نیویورکی» است، تا آنها دلشان هوای یکدیگر را بکند و مخاطبانشان را سر ذوق بیاورند و اعلام حضور مقتدرانه کنند.
جواد طوسی