بیدادی دیگر!
دوشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۶، روز تولد مادرم، خودم را به اداره پناهندگی در دوبلین معرفی کردم و هماکنون در کمپ پناهندگان بسر می برم.
خیلی برایم تلخ و دردناک بود که در مرز شصت سالگی و پس از تحمل ۳۹ سال زندگی در ایران، زیر سلطه ظالمانه جمهوری اسلامی و کشیدن بار این همه زخم بر جان و تن خودم و خانواده و ایستادگی و مقاومت در برابر آن، از شیرینی بودن در کنار خانه و خانواده و عزیزانم نیز محروم و با چنین عاقبت ظالمانه ای روبرو شوم. بی تردید این بیعدالتی را نیز پیگیری خواهم کرد و ساکت نخواهم ماند….
خیلی برایم تلخ و دردناک بود که در مرز شصت سالگی و پس از تحمل ۳۹ سال زندگی در ایران، زیر سلطه ظالمانه جمهوری اسلامی و کشیدن بار این همه زخم بر جان و تن خودم و خانواده و ایستادگی و مقاومت در برابر آن، از شیرینی بودن در کنار خانه و خانواده و عزیزانم نیز محروم و با چنین عاقبت ظالمانه ای روبرو شوم. بی تردید این بیعدالتی را نیز پیگیری خواهم کرد و ساکت نخواهم ماند.
ولی چه میتوانستم انجام دهم، وقتی به اشکال دیگر نیز امکان طولانیتر ماندن من در اینجا میسر نشد؟؟!! ویزای توریستی اقامت سه ماهه ام یک بار تمدید شده بود و در ۱۶ اسفند( ۷ مارس) تمام میشد و امکان تمدید مجدد آن نبود.
دو انتخاب ظالمانه بیشتر نداشتم، یا بایستی به ایران باز می گشتم و خودم را برای یازده سال و نیم زندان و عواقب آن برای خودم و خانواده آماده میکردم یا بایستی پذیرای پناهندگی می شدم.انتخاب دیگری هم بود که برای مدتی به ترکیه یا کشورهای مشابه بروم و دوباره درخواست ویزا کنم، ولی اینکه چقدر زمان ببرد و عاقبت سر از کجا در بیاورم، خارج از توانم بود، بخصوص که خیلی هم به وعدههایی که داده بودند و لنگ لنگان پیش میرفت، امیدی نداشتم و از همه آنها خسته شده بودم. پناهندگی نیز به هیچ وجه برایم قابل پذیرش نبود و تصمیم گرفته بودم که به ایران باز گردم، ولی شرایط اخیر، نگرانیهای خودم و خانواده و دوستان را بیشتر کرده بود و توصیه ها بیشتر بر عدم بازگشت بود. در این شش ماه به خودم پیچیدم و از این همه بیعدالتی درد کشیدم، تا اینکه بالاخره در چند روز آخر تصمیم خودم را گرفتم و به این بلاتکلیفی که مثل خوره شیره جانم را میخورد، پایان دادم.
چگونه میتوانم این بیعدالتی را تاب بیاورم، نمی دانم. زندگی ای که با تمام تلخی و شیرینی هایش، در کنار عزیزانم نفس می کشیدم و زندگی میکردم. بودن در کنار دو فرزندم و دو خوهر و بردارم و خانواده های باقیمانده از خواهران و برادرانم در ایران، به من امید میداد و سعی میکردم با تمام مشکلات، در کنارشان شاد باشم و شادی ببخشم. دیگر سختی بزرگ کردن فرزندانم در بدترین شرایط گذشته بود و حالا زمان آن رسیده بود که از شیرینی بالندگی آنها لذت ببرم و انرژی بگیرم و کمی هم استراحت کنم.
هم چنین، چگونه میتوانم دوری دوستان و خانوادههایی را تحمل کنم که با هم درد کشیدیم و زندگی کردیم، با هم گریستیم و خندیدیم و رقصیدیم، با هم در برابر بیدادگری ایستادیم و فریاد کشیدیم. بچههای مان با هم بزرگ شدند و درد همگی ما شد« درد مشترک». و با حضور در شادی های همدیگر نفس تازه کردیم تا بتوانیم در این شرایط طاقت فرسا تاب بیاوریم و تاب آوردیم و کمرمان خم نشد.
هرچند، به خود نوید دادهام که از این راه دور نیز در کنار عزیزانم خواهم بود و با هم نفس خواهیم کشید. آنها نیز مرا تنها نخواهد گذاشت و به همدیگر نفس خواهیم داد.
عزیزانی که سالها در کنار هم بودیم، از جلوی زندان ها تا در خانههای همدیگر، از بهشت زهرا تا اوین، از تهران تا زندان گوهردشت، از بهشت زهرا تا خاوران،از خاوران تا کلانتری خاوران، از خاوران تا اوین،از تهران تا امام زاده طاهر،از خاوران و بهشت زهرا تا کلانتری شهر ری، از خیابانها و پارکها تا بازداشت گاه موقت وزرا، از تهران تا بم، از شمال تهران تا جنوب آن، از شرق تهران تا غرب آن، از شهریار تا رباط کریم، از خرم آباد تا رشت، از دادگستری تا دفتر سازمان ملل در خیابان آرژانتین، از وزارت اطلاعات تا دفتر پیگیری صبا، از دادسرای اوین تا دادگاه انقلاب، از خیابان هدایت تا اسلام شهر، از مادران آرژانتین تا مادران گوانگجو، از کانادا تا اروپا، از آمریکا تا ایران، از مراسم های مختلف روز زن در تهران تا بم، از تظاهرات های بی شمار خیابانی از این سو تا آن سو و هزاران حضور که با هم و کنار هم بودیم. بر کسی نیز پوشیده نیست که این با هم بودنها جهانی شده است و گستردهتر نیز خواهد شد و هیچ مرزی نمیتواند این با هم بودگی را از ما بگیرد و هم چنان تکثیر میشویم و تکثیر میشویم تا دادمان را از بیدادگران بستانیم و دنیایی انسانی بسازیم.
این روزها نیز خیلی به یاد مادرم هستم و چقدر جایش برایم خالی است و یاد کلیپی افتادم که با آن زبان شیرین اش سازمان ملل و نهادهای وابسته حقوق بشری را زیر سؤال برده بود.
به مناسبت گرامی داشت تولدش، که به همه ما زندگی و امید و عشق بخشید و راست و درست و محکم راه رفتن را آموخت و لحظه لحظه جان شیدایی اش، سرمشقی بینظیر است تا آنکه بتوانیم زنده و امیدوار و راست قامت بمانیم.
منصوره بهکیش