یادنامهای برای سهراب شهیدثالث/ اجازه کار مساوی با اجازه اقامت نیست
شهیدثالث فیلمهایش را اینطور توصیف میکند: «تنها مسالهای که همیشه برایم مطرح بوده دقیقا جبههگیری برابر جامعه سرمایهداری است. حالا این فیلم را چه در آلمان و چه در ایران ساخته باشم. هسته اصلی کارم همیشه همین مساله بوده است… میتوان مردم را متوجه زندگی کرد که شایسته آدمیزاد نیست یعنی بگوید مردم! این زندگی که میگذرانید به قول چخوف شایسته شما نیست، دلیلش این یا آن است. من ترجیح میدهم انگیزه بیماری را نشان بدهم به جای درمان.»«و حالا قبل از آنکه این نامه را شروع کنم مینویسم که نمیتوانید از دست من خلاص شوید. چون من به مسکو نخواهم رفت. نه تنها چون در آن جا کسی من را نمیخواهد بلکه به این دلیل که به عنوان کارگردان تاکنون پنج فیلم در آلمان تولید کردهام و در ساختار فرهنگی این کشور نقش داشتهام و بخشی از فرهنگ فیلمسازی آن به حساب میآیم. حتی اگر شما آقایان بهتر بدانید که دهانم را ببندم و پای خودم را از مسایل داخلی بیرون بکشم یا از دید شما تبعه اینجا نباشم. این را به عنوان مقدمه نامه من بپذیرید.»
کلمات بالا شکایتنامهای است از فیلمساز شهیر ایرانی، سهراب شهیدثالث. درست در روزهایی که در پاسپورتش عبارت «اجازه کار مساوی با اجازه اقامت نیست» درج شده بود. او پس از سالها اقامت، تحصیل و فیلمسازی در آلمان مجبور به ترک آن جا شد و نامهای برای تاریخ به یادگار گذاشت.
شهیدثالث را پیشرو سینمای موج نو ایران میدانند. همانقدر که فیلمهایش مثل طبیعت بیجان مهماند و تاثیرگذار، خودش برای مخاطب سینما ناشناخته است. فیلمسازی که اگر امروز زنده بود ۷۴ ساله بود و میتوانست از خاطرات و ایدههای فیلمسازیاش تعریف کند.
فیلمساز خانه بر دوش
شهیدثالث ۷ تیر ماه سال ۱۳۲۲ در تهران متولد شد و سال ۱۳۴۲ یعنی در بیست سالگی ایران را به مقصد وین ترک کرد تا سینما بخواند. او در مدرسه کارگردانی و بازیگری پروفسور کراوس وین مشغول به تحصیل شد، اما تحصیلات او به علت تشخیص نشانههای بیماری سل نیمهکاره ماند؛ سپس به پاریس رفت و در مدرسه کنسرواتوار مستقل سینمای فرانسه سینما خواند.
سهراب شهیدثالث، پس از پایان تحصیلات به ایران آمد و در سالهای ۱۳۵۲ و ۱۳۵۳ دو فیلم «یک اتفاق ساده» و «طبیعت بیجان» را ساخت که هر دو بهخاطر نگاه واقعگرایانه اجتماعی و سبک سینمایی نوآور و تجربهگرایانه برنده جوایز معتبر بینالمللی شدند.
شهیدثالث در سال ۱۳۵۳ به آلمان نقلمکان کرد و فیلمهای «در غربت»، «قرنطینه»، «زمان بلوغ»، «آخرین تابستان گرابه» و «یک زندگی، چخوف» را در این کشور ساخت.
شهیدثالث، پس از آلمان به کشور چکسلواکی مهاجرت کرد و چند سال پیش از مرگش به آمریکا رفت و در شیکاگو اقامت کرد و دیگر فیلمی نساخت.
خانهام جایی است که در آن به من فرصت فیلمسازی دهند
شهیدثالث به دلیل عقاید سیاسیاش همیشه ضد سیستم بود. او در آلمان هم به همین دلیل نتوانست فیلمسازیاش را ادامه دهد. سعید نفیسی که کتاب تاریخ اجتماعی سینمای ایران را با شرحی در مورد شهیدثالث به پایان برده است در مورد چرایی مهاجرتش از آلمان میگوید: «شهیدثالث بعد از ۲۰ سال اقامت در آلمان دیگر نمیتوانست آنجا زندگی کند. چون دیگر نمیشد آنجا فیلم بسازد. در زمانی که او آنجا بود دولت آلمان یا شهرداریها به فیلمسازهای مستقل کمک میکردند یعنی هم دولت محلی و هم دولت فدرال به فیلمسازها کمک میکردند و همینطور تلویزیونها به همین شکل.
از این راهها بود که فیلمهایش را ساخت. اما از ۱۹۹۰ به بعد وضع طور دیگری شد. سیستم کاپیتالیستی خصوصیسازی از آمریکا به آلمان نشت کرد و به تدریج دولت این حمایتهای مالی از فیلمسازها را قطع کرد. شهیدثالث فیلمهای مشکل و طولانی میساخت که بعضی از آنها بیشتر از سه ساعت بود. این کارها فیلمهای خندهآور و مضحک یا سرگرمکننده به معنی معمول نبودند و این فیلمها نمیتوانستند از گیشه پول در آورند. پس برای او کار مشکل شد. به اصطلاح جایی که او خانه خودش حساب میکرد، یعنی آلمان را رها کرد و برای مدت کوتاهی رفت کانادا و بعد لسآنجلس برای اینکه فیلم بسازد. در لسآنجلس هم که دید جایی برای فیلمسازی نیست. سرمایهدارهای ایرانی که آنجا بودند، مثل همان سرمایهدارهای آلمان حاضر به سرمایهگذاری برای تیپ فیلمهای شهیدثالث نبودند»
شهیدثالث در مصاحبهای با مجله فردوسی دلیل فیلمسازی اش را مقابله با جبهه سرمایهداری میداند. او فیمهایش را اینطور توصیف میکند:
«تنها مسالهای که همیشه برایم مطرح بوده دقیقا جبههگیری برابر جامعه سرمایهداری است. حالا این فیلم را چه در آلمان و چه در ایران ساخته باشم. هسته اصلی کارم همیشه همین مساله بوده است. به نظرم این خیلی مهمتر از آن است که از طریق فیلم آدم سعی کند چیزی را در کله مردم فرو کند. همانطور که چند شب پیش در جمع دوستان دانشجو گفتم فیلم پوتمکین بعد از انقلاب ساخته شده است. ایراد گرفتند که بله بیست سال بعد از انقلاب( انقلاب ۱۹۰۵ روسیه) ساخته شده و به درد آن نمیخورد. ولی من میگویم به درد انقلاب دیگر میخورد. منظورم این است که اگر آدم فیلمی را نشان میدهد نباید سعی کند با یک پایان خوشبینانه باسمهای از طریق شعار و پلاکارد به تماشاگر بگوید خوب به این ترتیب میشود ما انقلاب کنیم! من فکر نمیکنم که از طریق زبان سینما بشود مردم را به انقلاب کشاند. میتوان مردم را متوجه زندگی کرد که شایسته آدمیزاد نیست یعنی بگوید مردم! این زندگی که میگذرانید به قول چخوف شایسته شما نیست، دلیلش این یا آن است. من ترجیح میدهم انگیزه بیماری را نشان بدهم به جای درمان.»
زندگی به روش گلهای سرخ
نفیسی در مورد چرایی نساختن فیلم توسط ثالث در آمریکا میگوید: «به من گفت که بعد از فیلم «گلهای سرخ برای آفریقا» مدت شش سال نتوانستم فیلم بسازم. سه تا سناریو دادم به سرمایهدارها که بودجه کار بگیرم سناریوها رد شدند وقتی دیدم نمیتوانم فیلم بسازم- فیلمهای من که فیلمهایی هستند که پایان خوشی ندارد و همه فیلم خوش نیست. در نتیجه کسی نمیآمد برایش سرمایهگذاری کند- این بود که شروع کردم به نوشیدن شدید. میگفت از بوق سگ ۵ صبح شروع میکردم و غذا هم برای خودم درست میکردم و تلفنهای زیادی به آدمهای مختلف میزدم. همه دوستانم به من میگفتند که «آقا جان یواش برو.»
یک حالت خود ویرانگری در خودش میدید. میگفت که بعد از مدتی به حالت اغما میافتادم و تلفن را قطع میکردم. برای سه سال من این زندگی را ادامه دادم، این زندگی بحرانی را. «وقتی نمیتونستم فیلم بسازم زندگی هم اهمیتی نداشت. » این هم چیزی است که در فیلمهایش به شدت میشود دید این حالت تنهایی و بیکسی قهرمانان فیلمهایش.
فکر میکنم خیلی شبیه کاراکترهای فیلم خودش بود. از همه شبیهتر «گلهای سرخ». خودش گفت «این فیلم از همه شبیهتر به من است. این «پال» من هستم.» این چموش بودن پال و نپذیرفتن این زندگی که هست و باید همین طور ادامه بدهد. این خود شهیدثالث است. سرگذشت نهایی پال کاراکتر فیلم «گلهای سرخ» برای خود او هم پیش آمد. اگر مثل او خودش را نکشت اما به نحو دیگری با ادامه دادن بعضی چیزها به مرگ تدریجی رفت. منظورم این نیست که مرگش را کوچک کنم میخواهم بگویم یک نوع تداومی هست هم در زندگی و هم کارش. این در واقع بهترین تعریف از یک سینماگر مولف است که زندگی و کارش آنقدر باهم عجین شده که در واقع یکی شده باشند. خودش میگفت اگر فیلم نسازم اصلا زنده نیستم و نمیخواهم زنده باشم»
سفر سهراب
این روزها سینمای هنر تجربه میزبان مستندی در مورد زندگی شهیدثالث است. مستندی ساخته امید عبداللهی با نام
«سفر سهراب».
عبداللهی در مورد جایگاه سهراب شهیدثالث در سینمای ایران میگوید: «روزهای نخست دوره فیلمسازی من مصادف شده بود با درگذشت سینماگر فقید «سهراب شهیدثالث» و این اتفاق تلخ برای منِ هنرجوی سینما، که در آن دوران بیش از هر زمان دیگری عطش دانستن و شناختن داشتم، مقدمهای شد برای ورود به دنیای این فیلمساز، که البته تا به امروز هم، همچنان ادامه دارد. اما در طول این سالها متوجه شدم دانستهها و داشتههای ما درباره این فیلمساز مهم، بسیار کمتر از آن چیزی است که باید باشد و در حقیقت هیچ تناسبی با تاثیری که او در شکلگیری سینمای نوین ایران گذاشته، ندارد.
شاید تنها دلیلی که تاحدودی این فقدان را برای ما توجیه میکرد، مهاجرت و سپس مرگ زودهنگام سهراب شهیدثالث بود که یادآور این ضربالمثل است که هر آنکه از دیده برفت از دل برود. این موضوع زمانی مهمتر میشود که میبینیم با اینکه شهیدثالث سالهاست در سینمای ایران غایب بوده، اما حضور و تاثیر او پررنگتر از هر فیلمساز دیگری است. بنابراین ساخت فیلم مستند «سفر سهراب» تلاش کوچکی بود برای متعادل کردن این ناهمگونی و نابرابری که در مورد این فیلمساز و تاریخ سینمای ایران اتفاق افتاده است. ضمن اینکه تعلق خاطر من به سینمای شهیدثالث هم در شکلگیری این مستند بیتاثیر نبود.»
سهراب شهیدثالث در سن ۵۴ سالگی و در دهم تیر ماه سال ۱۳۷۷ درگذشت. او در مصاحبهای در جواب به سوالی در مورد پیام فیلمهایش میگوید: «پیام مخصوص پیامبران است و بس. اگر نجاری از روی ظرافت و سلیقه یک میز ناهارخوری خوب بسازد به نظر شما پیام خاصی در این میز نهفته است؟ عصر طلایی سینما عمرش به پایان رسیده است و همه فیلم میسازند. پیامها هم تمام شده است موقعی که نوبت فیلمسازی من رسید پیامها تمام شده بود و از این رو فیلمهای من بدون پیام ماند.»
محمد تاجالدین- جهان صنعت